امروز ۲ مهر از خواب بیدار میشم. هجمهای از افکار منفی احاطم کرده.
با خودم فکر میکنم حالا باید چی کار کنم؟ یکی از عزیزترینام به تازگی از پیشمون رفته (تو آسمونا)! مدتیه که قلبم تیکه تیکه شده. بعد از اون با شنیدن قتل ژینا امینی بیشتر پریشونام. کلافهام،عصبانیام، ناراحتام ولی در عین حال امیدوارم!
میگم باید برای رسیدن به آزادی و گرفتن حقوق انسانیمون بجنگم.
عصر میشه، دوستام زنگ میزنه
- میای بریم بیرون؟
- نه من میترسم
- باشه پس من میرم بعدش میبینمتون
(مکالمۀ تکراری چند روز گذشته)
رفتم، جنگیدم، ترسیدم، دویدم، دوباره جسارتام رو به دست آوردم، جنگیدم، ترسیدم ولی پا پس نکشیدم!
تا اینکه یک جای خلوت من و یک نفر دیگه رو خِفت کردن و ریختن سرمون. اونا زیاد بودن، چندتا مرد درشت جثه. کاری ازم برنمیمومد. فقط داد زدم به من دست نزنین و خودم سوار شدم.
از جزییات ماجرا که بگذریم من بازم قوی موندم، سعی کردم به دخترا روحیه بدم و توی بازجوییها قدرتمند جواب دادم. به خانوادهام فکر کردم. من نگران اونا بودم و اونا نگران من. تا اینکه بعد از یکی دو روز بعد از بازجویی حالم بد شد. بدنم میلرزید و عرق سرد کردم. بعد از اون چشمبند و تزریق سرم و فراموشی…
فقط بعضی از چیزا رو یادم میاد که هیچ وقت فراموششون نمیکنم. همچنین آثار کبودی روی بدنم رو دیدم، درد وحشتناک ستون فقراتام یادمه و آثار دیگهای که شاید بهتره به زبون نیارم…
تموم خوردهریزههای این سه ماه و نیم که یادم میاد مثل یک فیلم کوتاه از جلوی چشمم رد میشه.
بازداشتگاه سپاه، بازجویی، انفرادی، زندان، آدم خوبا، آدم بدا، دستبند، پابند، چشمبند، انتظار، ناامیدی توأم با امید، گریه، خنده و …
اما پشت صحنه این مدت چی بود؟!
التماس و رو انداختن مامان و بابا و عزیزانم برای خبرگرفتن از من توی تموم روزایی که نمیدونستن من کجام، گریه و بیتابی خواهر کوچیکه و آرامبخشهایی که آرومش میکرد.
همه ی اینا رو گفتم که بگم از وطنام، از خونهام بیرونم کردین، ولی من دلم برای ایران میتپه هنوز و با تموم اینا شما به من نیروی مضاعف دادین که قویتر از قبل بجنگم.
به یاد تمام هم وطنانام که در راه آزادی در زندانند و یا جان عزیزشان را فدا کردند
کوچکترین سرباز وطن
پردیس یزدانی بروجنی
#نه_به_جمهوری_اسلامی
#زن_زندگی_آزادی
#ما_ادامه_داریم