و از خود می پرسید: این چه زندگی ست؟ چاره چیست؟چه باید کرد؟ کسی هم سن و سال خودش، چند قدم آنطرفتر ایستاده بود. می خواست به طرف او برود، می دانست با هم بیشتر مورد توجّه قرار می گیرند. گویی صاعقه زد. کسی که وحشت زده وسط مردم می دوید، به او تنه زد. پای مرد به آن طرف جوی نرسید. تعادلش را از دست داد. فریادی کشید و سرش با شدت به لبهٔ جوی آب خورد. دست چپش که از مچ قطع شده بود، از جیبش بیرون افتاد. مردم نگاهشان به طرف صدا رفت. به طرفش آمدند. مرد با ناله گفت: دخترم، دخترم. و از حال رفت.
دیگر صدای نفس های دخترش را نمی شنید. اما، چشمان منتظر و طنین گریهٔ زن او را منقلب می کرد. نفس اش با خس خس از گلو بیرون می آمد.
نور باریکی از پنجرهٔ بالای سلول وارد میشد، ستونی از گرد و غبار در هوا موج می زد. مرد سراسیمه و با چهره ای عرق کرده از خواب پرید و گفت: چه کابوسی! هم سلولی اش، با صدایی که سعی می کرد نلرزد، گفت: مرد حسابی، تو نگذاشتی که بقیه هم بخوابند. بلند شو!