تا زمین بیدار شود، آسمان با حریر ابر به نرمی صورت زمین را میشوید.
بهار آرام آرام، برگ به برگ، جوانه به جوانه، از خاک سر بر میآورد، و لباسی چون لباس عروسان پر از شکوفه بر تن زمین میپوشاند و برقدمهایش رنگ به رنگ، گلبرگ میپاشد.
شکوفهها آسمان و زمین را عطرافشانی میکنند تا بلبلان سرخوش و مست نغمه سردهند، و باغ با انگشتان نوازشگر نسیم به رقص درآید.
بهار شاد و بیخیال، در دلها می خرامد؛ دل می لرزد، چنان که گویی مورچگان بیدار شده و قلب را قلقلک میدهند.
حسی لطیف، دل را میکاود و از لابهلای فراموشیها، احساس شیرین و زیبای مهرورزی و دوست داشتن دوباره جان میگیرد.
در گوشه ای از دنیای واژگون، کودکی روی خرابهها نشسته، برگی از کتاب سوختهای را با حسرت نگاه می کند، و از مادرش میپرسد: بهار پیش ما هم میآید؟ مادر جواب میدهد:
آری عزیزکم!
و در دل مینالد: اگر گلوله نبارد، شاید!
بهار میگرید و از روی خرابههای غزه که بوی خون و گرسنگی در آن موج میزند، با پاهایی لرزان گذر می کند.