دیروز از صبح
در انتظار باران بودم
میگفتند نمیآید
ابرهای بارور را باد
به آن سوی اقیانوسها برده
و چنین میپنداشتند
اما آمد،
چه روز زیبایی بود یادت هست
روز فراغت در کنار رویاهایم
گفتی، زیر باران حرف بزنیم
بدون چتر
و بی خیالِ اشباحِ سرگردان
خیس قدم میزدیم
در جنوبِی ترین شبِ خیابان،
نمی دانستم تو نمیایی
عقربههای ساعت بیوقفه
روزها، ماها
وسالها را
پشت سر گذاشتند
نمیتوانستم فراموش کنم
از روزهایِ جنونِ شیاطین که رفته بودی
ردِ تو را گنجشکان
از جنوبِ شرقِ خاوران آوردند
و من خاطره آن روز را
هر روز به خانه میآورم
نمیتوانم فراموشت کنم
هنوز واژههای تو تسکینم میدهد
گر روایت عشق
چون رودِ زلال از زبانت جاری نبود
من هر غروبِ دلگیرِ پاییز
چگونه میتوانستم جاری شدن رود را
از گونههایم بند آورم.
رحمان-ا