چشمه جوشان، صبحدم، از بن سنگ
سایه روشن در دل چشمه به جنگ
بر فراز شاخه مرغی نغمه خوان
جلوه داده، بال و پرها رنگ رنگ
از دل هر نغمه یا تصویرِ آب
جلوه از هر بود آید بی شتاب
دیده از هر جلوه اش لبریز شعف
نغمه در هر جان، ببارد چون حباب
روز روشن بال ها بگشوده است
چهرهٔ خورشید رخ بنموده است
صد هزاران چشم خواب آلوده، باز
در دل هر سبزه زاری زنده است
گردویی بی برگ اما، لب خموش
در درونش جنبشی بس بی خروش
در دلش غوغای تغییری است ژرف
برگ و باری را ندا دارد به گوش
در دل سبزه شقایق شعله ور
هر دو چشمان از شکوهش پر شرر
انعکاسِ سرخیِ گل، بطن چشم
رشد احساس لطیفی در نظر
راه خود را می کشم بر یال کوه
وسعت دیدم شود بس پر شکوه
مالش نرم نسیمی روی پوست
سیر اندیشه چو طوفان، ره پژوه
همره آواز همراهان به اوج
می رود هر گام بالاتر چو موج
ره به سوی نوک کوه هموار نیست
مر بروید همصدایی در عروج