وقتی تو
سراپا خشم میشوی
و غمِ چهرهات
بر چشمان زلالت سایه میگسترد،
از کدامین احساس بگویم؟
بغض بر گلویم چنگ میزند.
تاب دیدنِ دردِ بزرگِ دلِ کوچکِ تو با من نیست.
چون دیوانهای میانِ سربازانِ کوکشده،
تکرار میکنم: نکُشید!
آدم برای جنگ زاده نشده!
آسمان جای موشک نیست!
مشتهایم،
آشیانِ پر امیدِ پرندگانِ صلح و آزادی،
به سوی آسمان باز میشوند.
با صدایی زخمخورده تکرار میکنم:
آسمان جای موشک نیست!
به خاک نکشید ستارگان را !
به چهرهٔ بیرنگِ تو نگاه میکنم
پریشان میپرسم:
آخر کدام مادری
برای جنگ میزاید؟
زری