هیچ نمیگوید. درست هفتاد سالش که شد؛ آلزایمری شد. دوستانی که هر هفته به یک گوشه از دیار و بلندیهای اطراف شهر و روستا میرفتند؛ متعجب شدند. حتی گالش*مردانِ مراتعِ اطراف که میشناختندش؛ حیران بودند. سرحال بود و قبراق با لبخندی دلپذیر! عشقش به همنوعان، هر کسی را تحت تاثیر قرارمیداد ولی هیچکدام اینها ربطی به زوال عقل نداشته و ندارد… دیگر نه «نوری» را میشناخت، نه «اسماعیل» ونه «گلمحمد» را… اینان دوستانِ گالشمردش بودند… چشمانش شبیه کودکان شده. معصوم و بیگناه با حالتی که انگار هیچکس را نمیشناسد. تنها لبخندِ از ته دل در چهرهاش؛ مختص زمانیست که بانویش را میبیند.
قدیمها قادر بود داستان نکتهداری را خوب و گیرا تعریف کند؛ حالا اما کم حرف است و مات. خوب که فکر کنید اتفاقا به نفعاش هم شد. در دنیایی که هر گوشهاش جنگی است و بیخانمانی، در جهانی که هیچ حکومت و دولتمردی را به خاطر دربدری و بیسروسامانی مردمان بازخواست و محاکمه نمیکنند، تفرقه و دودستگی و چنددستگی بلایی همهگیر، رایج و بدیهیست و حاکمان تنها به فکر بقای خویشاند و در زمانهای که فقر، گرانی و بیکاریِ مردم؛ قصهی پرغصهی هر روز آدمهاست؛ دیگر چه ارزشی دارد داشتنِ حواسِ جمع و هوشیاری. همان بهتر که زوالِ عقل داشته باشی که این، شاید زیباترین رنجِ دنیاست!…
حالا این مردِ هفتاد ساله چون کودکِ پنج سالهایست و سپیدی موها و چروکهای گوشهی چشمانش چون بیبرگی درختان در پایان زمستان … چه غم که حال شرایط همانی شده که میخواست: در خیالش بلیتِ سینما ۵ریال است، اتوبوس۲ریال و شیرِ فشاری آب، نزدیک خانه… مثل دوران نوجوانی و جوانیاش… تنها چیزی که تغییر نکرده، اشتیاقش به خواندن و دانستن است و تشخیص سره از ناسره که حالا برای پیرمردِ آلزایمری مشکل شده!…
در ادبیات، اشاره به زمستان یا بهار، تنها اشاره به فصلی از فصول سال نه، که اشاره به وضعیتی اجتماعیست و به همین سیاق، معمولا آلزایمر به منزلهی قرارگیری در زمستان و اشاره به سردیِ ایام است نه به معنای بهار و بهبودی؛ ولی اشارهی او به پایانیست که انسان دوست دارد با آن مواجه شود.شاید آلزایمری ما پهلو بزند به تنهایی و بیگانگی در ادبیات که امروزه پهنه ادبیات جهان را چنان فرا گرفته و نتیجه عملی این غربت در جوامع مختلف به صورتهای گوناگون بروز کرده و این را «هدایت» در بوف کور^، زندهبه گور^، تاریکخانه^، سگِ ولگرد^، آینه شکسته^ دیده بود و مگر «حافظ»^^ و «مولانا»^^^ هم چنین نمینالیدند…
«محرمِ رازِ دلِ شیدایِ خود/ کس نمیبینم ز خاص و عام را»
«هرکسی از ظن خود شد یارمن/ از درون من نجُست اَسرار من
در طول تاریخ هرجا از ته دل خواستیم یا تصور کردیم به بهار رسیدهایم، گمانمان چندان نپایید، زیرا همینکه اندکی از آن موقعیت دور شدیم یا گذشتیم، تازه فهمیدیم آنچه گذراندیم؛ زمستانی بود که سرمایش را دیرتر درک کردهایم.
عاقبتِ او شاید قصهی این روزهاست که نمیشود فراموشش کرد:
زمان گُم میشود. در گذرگاهی تاریک، سرگذشتی بدشگون، همچون تیزیئی زهرآگین که پنهان شده تا عفریت مرگ را براو نازل کند! اویی که شمیم رُستن در تاروپودش نمایان بود، اویی که سزاوار شکُفتن بود… اویی که جوان بود و نخبه… امان از آه سرد شبهای بیپناهی… دستهای پلید آغشته به دلسردی، ناگاه بر پیکر زیبای زندگی پنجه کشید. آن دوی دیگرهم که خود نتیجهی همین فقر و تاریکیاند… چه بسا شاید دستهایشان به جای تیزی!، کِلکِ خردمندی را میفشرد. اما چه سود از این انتظار و اشتیاقها؟ قصهی تلخشان در برگههای غبارگرفتهی این کاشانه، هماره دوبارهگویی خواهد شد! و چه غمناک که این خاک، بارها و بارها، این داستان را بازگو خواهد کرد! داستانی که برآن پایانی نیست وهمان بهتر که آلزایمری باشی!…
«مزاجِ دَهر تَبَه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی»
پانوشت:
*. گالِش مرد= مردمان کوههای مازندران وگیلان، هنوز هم خود را گالِش مینامند و بیشتر به کار دامداری مشغولاند در کوهپایهها…
^. نام کتابها و قصههای صادق هدایت (۲۸ بهمن ۱۲۸۱ تهران- ۱۹ فروردین۱۳۳۰پاریس) نویسنده، مترجم… هدایت، بزرگ علوی، صادق چوبک و جمالزاده را پدران داستاننویسی نوین ایرانی میدانند.
^^. حافظِ شیرازی ۷۲۷ – ۷۹۲ ه.ق
^^^. جلالالدین محمد بلخی ۶۰۴ ه.ق / ۱۲۰۷ میلادی –۶۷۲ ه.ق / ۱۲۷۳ م شاعر فارسیگوی ایرانی
&. اسب کهر را بنگر عنوان فیلمی به کارگردانی «فرد زینمان»
اسفند۱۴۰۳ پهلوان
🆔@apahlavan