وقایع و گفتگوهای مختلف و متنوع تقریبا یک ماه اخیر، ورای “عشق و تنفر” های ابرازی در آنها، و سطوح داخلی، منطقه یی و جهانی، و حتا واقعه لیبی، همگی در مضمون یک نکته را بیان کرده اند. این نکته این است که پنجاه و هفت ایران دیگر یک نقطه عطف و بنیادا برگشت ناپذیر شده است. هر حرفی و طرحی و هدفی و راهبردی باید از این “وقوع” حرکت کند و دیگر هیچ.
این به چه معنی است؟ به این معنی است که گذشته تمام منابعش برای بازتولید و تکرار و تداومش را تحلیل برده و مستهلک کرده است. پیام پنجاه و هفت از مرز بیداری گذشته و حال به مرحله نوزایی رسیده است. همگی دیگر باید بپذیرند که هم ایران، هم منطقه، هم جهان، هم نخستین طرح بیرون آمده از پنجاه و هفت، و هم کلیه گفتگوها و بحثهای معطوف به پیش از آن – نظام و ضدنظام از هرگونه رنگ و بویی و طعمی- زمانی زمینه عینی و حقانیت می یابند که این “وقوع” را به رسمیت و پذیرش مطلق بازبشناسند. ایرانی دیگر، منطقه یی دیگر و جهانی دیگر که به مرور بیداری را در سرعتهای افزایشی طی کرده و در سرزمین نوزایی در پی تولدی دیگر اند. اگر در ایران حدود یک ربع قرن از بیداری تا ضرورت نوزایی فراگیر به درازا کشید- با تمام افت و خیزهایش- در سایر کشورها و جهان، یکسره، شاید هم نیمه بیدار، به ضرورت نوزایی رسیده اند.
در تحولات اجتماعی، دیر رسیدن به دو معنی است: یکی این که زمانها کوتاه تر می شوند، و دیگر این که از آنجایی که پیشینیان رسیده اند باید شروع کرد و ادامه داد. هر تجربه یی در این حوزه، بمحض وقوع، به دنیای یکتایی و تکرار ناپذیری وارد می شود- تنها منطق خود را منتقل می کند و هر مقلدی را اجباراً به انحراف و شکست می برد. تنها راه بعدی نقد قبلی است که به نسبت شرایط می تواند به یکتایی برسد و تکرارناپذیری، و یا زیر آوار توهمات تقلید گرایانه، منتظر “فرصت بعدی تا اطلاع ثانوی”، در رکودی افولی، ستیزه جویانه و خشونت آمیز بسر برد. نه انقلاب فرانسه تکرار شد، نه انقلاب آمریکا و نه انقلاب اکتبر روسیه، اما جهان ما در تمام روندهای خرد و کلانش اساسا از این سه انقلاب تشکیل شده است- یک منطق که وجه و مضمون مشترک اینها بوده است. تقسیم کاری و سازمانیابی یی که یا ساده شده اند که مرموز و سحرآمیز بنمایند و پس ویژه قوم برگزیده شوند و یا کسی از آنها سردرنیاورد و پس کهنه در هر شرایطی – حتا به قیمت خون و آتش- راه را بر هر بیداری و نوشدنی بسته و ناگشودنی کند- و در اندیشگی ناممکن. صنعت و شیوه اداره آن دموکراسی- صنعت یعنی تقسیم کار و تقسیم کار یعنی پیشرفت- و تقسیم کاراجبارا شیوه حفظ و نگهداری و پس پایداری شیرازه اتصال بخش و انسجام آفرینی یی را می طلبد که اصطلاحاً دموکراسی نامیده شده است.
صنعت یک مقوله ساده شده ای است که از یک سو عقل مختار باز و شفاف انسانی را از عقل نامختار بسته و ناپیدا و کدر “طبیعت خام انسان ناشده” متمایز می کند، و از سوی دیگر دروازه های فریبای این “عقل مختار باز و شفاف انسانی” تا مرز فراموشی عقل نامختار بسته و ناپیدا و کدر “طبیعت خام انسان نا شده” “را می گشاید. قرنها در بند عقل دوم – نامختار- بوده ایم و در پی عقل اول – مختار – آرزومند و شیدا گشته ایم، در “روشنگری”، سراز پا نشناخته و در کانت – از ارسطو ببعد- منطق صوری را برابر با عقل مختار و عقل مناسبت را برابر با عقل ابدی انگاشته ایم.
این چنین امروز باید متوجه این خطا شویم که عملا مرزبندی ما را با طبیعت چنان مخدوش کرده است که ظاهرا ضرورت بازگشت به سرزمین بی خطایی (معصومیت) الهیات، فلسفه و تاریخ را بروز داده است و طبعاً آزمون و خطای بازگردانی گذشته های مستهلک ومنسوخ شده. بشر همیشه از این جاده گذشته است- معلمان بزرگی که دست از سالها تعلیم و تدریس کشیده و به سیر و سیاحتی گاهی تمام و با بازگشت، و یا گاهی ناتمام و بی بازگشت، پرداخته اند. اینها – اکثر اوقات غولهای عظیمی بوده اند که “تمام عقل” را در خود داشته و یا نما و بروز آن بوده یا انگاشته شده اند. حافظ و مولوی و بسیاری از شعرای ما بارها به مضمون نایافتنی بودن این عقل، شاعرانه، پرداخته اند و از بیهودگی “جنگ هفتاد و دو ملت” گفته اند.
پوزیتیویسم بزرگترین خطایی است که از دل رنساس و تحولاتش بیرون آمد، تدبیر عملی را برابر با عقل زمانه گرفت و از “عقل تمام” با مسامحه یی بلاخیز، درگذشت و اصولاً آن را “ناهست” و ناضرور اعلان داشت. از اینجا، نفس ادراک و نهایتاً “تبدیل، تغییر و تحول” ما را از هستی و زندگیمان گرفت. از دل این آنارشیسم و فاشیسم سر برآورد و توده یی از سحرشدگان بلاپرور و بلاخیز که “عقل جزء” و عمل نااندیش را جانشین همه چیز و همه کس کرد. تدبیر نهفته در وقایع و امور را برابر با عقل و عقل کلی که فراموش شده است گرفت. احساس بودن جانشین خود بودن شد. و اینچنین ما به هپروت “نا تعلقات” افتادیم. طبیعت گرایان (عقل نامختار) طبیعت پرست شدند و این را برابر با هستی خود انگاشته و با خون و آتش مدافع آن شدند – حتا تا نابودی خود نفس هستی یشان- (شیوه ساختن و سر بلندی آلمان به دست نازیسم).
چند نوشته از دوانتهای این بحث ها انتشار یافته اند که کماکان زخم کهنه را با رنگ و روغن نو، به بازار اندیشه و پیشنهاد عمل، آورده اند که عبارتند از “توافقنامه”، “دفاعیات رنگارنگ و مختلف از تمامیت ارضی”، “وداع با ناسیونالیسم خاک و خونی”، “مداخله نظامی و تجزیه ایران”. “هیچستان” نیز به کوزه کوروش اقتدا کرده است و بطریقی تمنای ستایش و طواف آن- راههای ناراه و اندیشه های نا اندیش و دربها و پاشنه ها ی قدیمی و همان چرخش ها.
بر سردر این اندیشکده باید نوشت “حافظ رند، خیام ترسو و مولوی هپروتی را رها کنید و وارد شوید”.