جنگ کە شروع شد، یک روز گرم تابستانی بود. مادرم گلدانهای گل یاس را جمع کرد و بە زیرزمین برد. و این چنین، الوان سفید و زرد و کبود با رایحە خوش مشام نوازشان اتاق نشیمن را ترک کردند و… من دلم تنگ شد. و آن تابستان سال شروع دلتنگی های من بود. پیش خودم گفتم شاید جنگ تمام شود و گلدانهای یاس برگردند.
از اتاق دیگر، صدای اخبار رادیوی پدر می آمد. کسی با صدای حماسی و با آهنگهای نظامی کە جملات و کلماتش را بیرحمانە می آراستند، از حماسە، از مقاومت و از منافع ملی می گفت. و من پیش خودم گفتم اینها همانی اند کە با گلدانهای یاس قابل جمع نیستند. و پدر کە گوئی خیال مرا خواندەبود، شرمگینانە صدای رادیو را چند لحظەای پایین آورد.
بیرون هوا خوب بود. صدای پرندگان در هوا پراکندەبود، و باد با شاخەهای درختان بازی می کرد. برگها، سبز می خرامیدند. طبیعت، جنگ را نمی فهمد. و من، آن تابستان، برای اولین بار بە طبیعت غبطە خوردم. پیش خودم گفتم اگر بار دیگر متولد شوم، حتما در قامت برگی خواهد بود کە رقص در باد را بە هر چیز دیگری در این دنیا ترجیح می دهد. بودن در باد بە از بودن در جنگ.
و از آن تابستان، نمی دانم چند سال، اما سالها صدای رادیوی پدر می آمد کە بجز جنگ خبر دیگری نداشت. کانالهای خبری متفاوت از سرتاسر جهان کە گوئی جنگ را برای جذب شنوندگان بیشتر، با اشتیاقی نە آنچنان نهفتە، کە در لحن مجریان برنامەاش هویدا بود، می پسندیدند. و آهنگهای دلنوازی کە گاها فواصل میان برنامەها را پر می کردند. آهنگهائی کە مرا بیشتر غمگین می کردند. و من پیش خودم گفتم کە اگر اینگونە است سالهای جنگ سالهای ابدی هستند کە خواهند ماند، حتی اگر خود جنگ هم نباشد. و آدم جنگزدە و جنگ دیدە، مترسکی است خود ترسیدە و روندە.
و جنگ چیست؟ و در سالهای جنگ کسی جوابی ندارد. تنها جواب، خود جنگ است. و آنگاە کە مجرد بە مشخص تبدیل می شود دیگر نیازی بە توضیح نیست. و فیلسوف همسایە ما کە سالهاست کتابی ننوشتە، شروع بە تحقیق و بە اندیشە دوبارە می کند. من شبها او را پشت پنجرە در کنار چراغ فانوس دیدەام، با موی پرپشت ژولیدە و ریش دراز و جوگندمی کە تا صفحات روی میزش فاصلە چندانی ندارد. و من نمی دانم چرا فیلسوفها اینقدر پر مواند! شاید بە این علت کە فکر با جهان نمی خواند. و من روزی حتما کتابش را خواهم خواهند، اگر جنگ بگذارد او زندگی کند و بگذارد من هم زندە بمانم. اما فیلسوف ما زیاد نمی نویسد، او بیشتر اندیشە می کند. و من فکر می کنم کە ماندە است کە حقیقتا جنگ چیست. و می دانم کە فلسفە مانند نوشتن شعر است، کلمات با خود اندیشە و با خود نوشتن می آیند. همە با هم. کسی نە از جلو می آید و نە از عقب. و فیلسوف ما ماندە است این همە را چگونە با هم متولد کند. و من نمی دانم چرا، اما اندیشە اینکە شاید ایستادن زیر بارانی می تواند بە کمکش بیاید، تمام وجودم را پر می کند. نصف شبی بر پنجرەاش می کوبم. می گویم دعا کند باران بیاید.
مادر هر روز دزدکی گلهای یاس را آب می دهد. و پدر دیوانەوارتر بە سیگارهایش حین گوش دادن بە رادیو می چسپد. و اتاق پر دود می شود، و خانە را دود انگار خفە می کند. مادر خوشحال از اینکە بموقع گلهای یاس را منتقل کردەاست، لبخند تلخی لبانش را می گزد.
جنگ عادت را عوض می کند. شبها بیدار، و روزها در خواب. و ماندەام کە این منم کە شب بیدار است، و یا شب است کە بیدار است. شب بە مامنی برای فرار از مردن و کشتە شدن تبدیل می شود. انگار جنگجویان کمتر می بینند و با اشتباە بیشتری شلیک می کنند، بدون زدن صد در صدی هدف. ضریب اشتباە صد چندان می شود. و انسان جنگزدە شب را دوست دارد. ستارگانش التیام و آرامش می بخشند، و خنکایش درون گرم و ملتهب از ترس را نوازش می دهد. اما صدای جیرجیرکانش را هیچ انسان جنگزدەای فراموش نخواهد کرد، و نیز صدای وزغانی کە از دور در رودخانەهای کنار شهر می خوانند. و ارکستر عجیب این دو با هم، کە سالهای جنگ را می نوازند.
جنگ شب را زیبا می کند، و این شاید تنها شعری باشد کە جنگ بلد است، و آن را می نویسد و می خواند. و آدم جنگزدە از روز بیزار است. آفتاب عین چشم جلاد می شود، و نور عین مسیری کە گلولەهای توپها باید بپیمایند. بە مادرم می گویم شاید روزی عشق ما بە آفتاب برگردد و او کە گوئی من از دنیائی افسانەای سخن می گویم، با تعجب بە چشمانم خیرە می شود.
و شبهای جنگ را صدای سماور مادر، صدائی دیگر است. عین جیرجیرکان و قورباغەهای دوردست کە خیال را با خود می برند. و انسان جنگزدە انسانیست کە زبان آنها را می داند،… یاد گرفتەاست،… و معلم، همان لحظەهای سرشار از امنیت دروغین شبهاست. و جائی کە انسان سخن نمی گوید، سخن خود سخن می گوید.
و در جنگ کسی کتاب نمی خواند. زندگی بیشتر می شود عین خود کتاب. داستانی کە در عین نوشتن، انسان همزمان آن را زندگانی می کند. و چە داستان پر هیجانی! همە به نوعی قهرمان می شوند. و شاید بە همین دلیل بود کە تولستوی این همە آدم را وارد رمان جنگ و صلح اش کرد!
و شبی فیلسوف بر در ما می زند. شکوە دارد کە بوی گل یاس با شرایط جنگ نمی خوانند و مانع تفکر اصیل او در مورد جنگ می شوند. او معتقد است برای رسیدن بە عمق فلسفی جنگ باید آن را در کمال خود تجربە کرد. و من می فهممم کە یاس با خود بوی صلح را دارد. با نگاهی پرسش وار بە مادر نگاە می کنم، و مادر در را می بندد. و می گوید بگذار فیلسوف ما بنالد! و من می اندیشم کە فلسفەای کە نتواند بوی یاس را تحمل کند، می خواهد در مورد جنگ چە بگوید.
و سالهای جنگ، خانە ما بوی گل یاس می دهد. و مادر بیش از پیش یاس می شود. و من نگران شدم کە نکند جنگ را فراموش کردە باشد. فیلسوف ما می گوید بدترین درد بشر، از یاد بردن واقعیت است. اما شاید فیلسوف ما فراموش کردە است کە واقعیت آن چیزی هم هست کە ما از آن می خواهیم.
و آن شب برای اولین بار همراە مادر بە گلهای یاس آب می دهم. برگی بە من لبخند می زند.
ادامە دارد…