جوانان آفتاب
آینهی غبارگرفته، چهرهاش را کدر نشان میداد. نفسی به آن دمید و دست به گیسوانی برد که رگههای نقره در لابهلای سیاهیاش پدیدار شده بود. بعد تاب بلندش را در دست پیچاند و پشت سر جمع کرد. نگاهی دوباره در آینه به خود انداخت… آینهای که یادگار مادر بود. وقتی لالهشمعدان مس را روشن میکرد، نرمهی نور به روی تارهای ظریف مس دورش میافتاد و او را به یاد توصیف مادر از آسمان پرستارهی شبهای شهرشان میانداخت. شهری در دل کویر و آرامش درونش مثل آب انبار قدیمی نزدیک خانهشان، عمیق…
دخترِ سالهای جوانی حالا برای خودش مادربزرگی شده… مادربزرگی مهربان و فداکار و با نوههایی… درجوانی آن هنگام که آسمان شهرش زیبا بود؛ حال اوهم خوب بود. آرزوها داشت و«عشقهای زودگذر ماندگار^!…»
حالِ آدمها که خوب بشود؛ امید در دلهایشان جوانه میزند. شور و شوق دارند برای زندگی… دخترِ جوان ِآن سالها و بانویِ پیرِ این روزها حالا میگوید: «… دلم میخواهد وقتی که دیگر در این جهان نیستم؛ جوانی که مرا دوست دارد به یادم بادبادکهای رنگی جورواجور به آسمان آبی شهر بفرستد و تا جایی که چشم کار میکند؛ بادبادکها را تعقیب کند تا محو شوند و دیگر دیده نشوند…» او چنین آرزویی دارد… دلش میخواهد هم آسمان شهرش آبی باشد و هم همه بتوانند به راحتی نفس بکشند…
میگوید: «… مثل پروازی که دست جوانیام را گُم کرده بود!، رها شده بودم در آسمانش… آسمان جوانی او! … یادت نیست!؟ او اما مرا نتوانست ببیند! شعرِ «پرواز رابخاطر بسپار» را برایم خواند و رفت… رفتناش طولانی شد ومن دیگر ندیدم اورا… چه غروبها همان مسیر خیابان، کوچه و محله را به یادش بارها و بارها گذر کردم؛ اما او دیگر نیامد… نبود که ببیند. زمین برایم معنا نداشت؛ درست از وقتی که دستهایم را گرفت؛ پاهایم دیگر روی زمین نبود… جوانیام با آرزوهایم به پاییز و زمستانی رسید…» او میگفت و نگاهش به دوردستها بود…
در این شبها که با همهی شبهای دیگر فرق دارد؛ بانو غرق در خاطراتی دور به یاد نوجوانیاش میافتد. یاد آن روزها که به مدرسه میرفت. عاشقِ پوشیدنِ روپوشِ اُرمک ِخوشرنگِ مدرسهاش بود. با آن یقهٔ سفیدرنگش… بعد در خیالش به یاد میآورد جوانیاش را… و آن روزهایی که با سارافونِ سرمهایرنگش در مسیر خانه و مدرسه، در خیالش میتوانست آرزوهایش را به باد! بگوید تا آنها وقتی به ستارهها میرسند؛ برایشان بازگو کنند تا برآورده شوند…
او هنوز هم عاشق بادبادکهاست! میگوید یک روز همه با هم، بادبادکهای رنگی زیبا را از پنجرههای خانههایمان به هوا میفرستیم تا آسمان شهر به یکباره پُر بشود از رنگهای چشمنواز… رنگینکمانی از خوشحالی روی آسمان آبی… راستش این است که او ما را به ضیافتی می بَرَد … به بزم و جشنی به یاد جوانی، به باورِ زیباییها و رستاخیز زندگی…
«و آستانه پر از عشق میشود ^^…»
^.«عشقهای زودگذر ماندگار» نام کتابی از «آندری سرگیویچ مَکین» (۱۹۵۷) نویسندهای با تجربههای زیستی بسیار عجیب و تلخ. شیفتهی ادبیات. اولین قصههای کودکیاش را از جد مادریاش به زبان فرانسه شنید و همین بیگمان باعث دلبستگی فراوانش به زندگی در فرانسه و ادبیات شد.
^^ به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد، از دفتر تولدی دیگر. فروغزمان فرخزاد ۸ دی ۱۳۱۳ – ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ شاعر، نویسنده و مستندساز.
بهمنماه ۱۴۰۱