شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۳:۲۴

شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۳:۲۴

جستاری از شرایط کنونی ایران زیر نام: "گوی" و "میدان"
پیشرفت علم و تکنولوژی و نوآوری‌های این عرصه و گسترش و همه‌گیری فضای مجازی، امکان بی‌بدیلی را برای نور انداختن بر تاریکخانه اشباح و برملا کردن دروغ و نیرنگ‌های پشت...
۵ مرداد, ۱۴۰۳
نویسنده: بردیا سیاوش
نویسنده: بردیا سیاوش
اختلافات درون‌ حکومت و موضع و اهداف رهبری در انتخابات
ریسکی که حکومت انجام داد و فکر می‌کرد که با اتخاذ این روش می‌تواند هم‌ مشارکت را بالا ببرد و هم یک جناح اصول‌گرای میانه را بار دیگر بر راس...
۵ مرداد, ۱۴۰۳
نویسنده: کامران
نویسنده: کامران
چرایی پروژه‌ی میرباقری‌هراسی!
ای کاش رسالت پروژه‌ی میرباقری‌هراسی، مقدمه‌ی ضدحمله به آن بود. اما نیست و عملاً ترمزی‌ست در برابر پیشرفت و دعوت به آهسته بیا و آهسته برو که گربه شاخت نزند.
۴ مرداد, ۱۴۰۳
نویسنده: بهزاد کریمی
نویسنده: بهزاد کریمی
نامه‌ای به اپوزیسیون، جهت یادآوری وظایف فراموش شده!
کاش می‌شد دوباره مثل آن روزها به یاد مردم بیفتیم و به آن‌ها سر بزنیم و مثل آن روزها صمیمانه پای درد دلشان بنشینیم و ببینیم که چه دل خونی...
۴ مرداد, ۱۴۰۳
نویسنده: زری
نویسنده: زری
مشخصات حکومت- قانون
اگر قوانین را تنها وسیله‌ای برای برقراری نظم در جامعه فرض کنیم،حاكمیت قانون به مفهوم برقراری نظم و انضباط اجتماعی خواهد. در این روی‌کرد قانون تنظیم‌کنندۀ روابط حاکمیت و شهروندان...
۳ مرداد, ۱۴۰۳
نویسنده: مناف عماری
نویسنده: مناف عماری
تایتانیک
چیستی و سرشت فلسفی قصه‌ی تایتانیک امری فراتر از عاشقانه‌های آن است. جوهره‌ی فلسفی فیلم‌نامه، داستانِ شکستِ پنداره‌ی لگام زدن بر انگاره‌های فردی‌ست ...
۳ مرداد, ۱۴۰۳
نویسنده: پهلوان
نویسنده: پهلوان
آقای رئیس جمهور اندکی آرام، به کجا چنین شتابان
آقای رئیس جمهور به رای ۲۷ در صدی‌تان غره نشوید. مردم در این ۴ دهه آموخته‌اند که نباید به وعده‌های حکمرانان اعتماد کرد. همان ۲۷ درصد رای‌دهنده، دیده‌بان حرف و...
۲ مرداد, ۱۴۰۳
نویسنده: زهره تنکابنی
نویسنده: زهره تنکابنی

حکومتی کە با زور اسلحە می رود

یکی گفت انگار یک نفر از جلو می‌آمد. کجا رفت؟ دوسه بار چراغ قوه انداختند که از بالای سرم رد می شد. منصرف شدند، رفتند. بعدها انوش صالحی کتابی نوشت در واکاوی موضوع سیاهکل با عنوان اسم شب سیاهکل که نوشت اونهایی که اون شب وحدتی فکر کرده بود ساواکی هستند یک نفر حمید اشرف بود و آن یکی دیگر اسکندر صادقی نژاد.

به بهانه سالگشت حادثه سیاهکل

   

امسال پنجاە سال از تولد جنبشی در تاریخ مدرن سیاسی ایران می گذرد کە ارکان دیکتاتوری پهلوی را بەلرزەدرآورد و مبشر دوران نوینی از مبارزە علیە استبداد و سرکوب برای رهائی مردم میهن ما، بویژە کارگران و زحمتکشان، از قید بی عدالتی بود.

 

بە همین مناسبت گروە بزرگداشت پنجاه سال جنبش فدائیان خلق ایران سلسلە مصاحبەهائی را با فعالین طیفهای مختلف سیاسی و مدنی ترتیب دادەاست کە بتدریج در اختیار خوانندگان کارآنلاین قرار خواهندگرفت. متن پیش رو مصاحبەای دیگر از سلسلە مصاحبات نامبردە می باشد کە در آن با ناصر وحدتی محقق موسیقی سنتی گیلان، خوانندە مشهور ترانەهای اصیل گیلکی و بازیگربە گفتگو نشستەایم.

***

سئوال: ممنون از اینکە دعوت ما را بە مصاحبە پذیرفتی. بعنوان فردی کە از نزدیک حادثە سیاهکل را تجربە کردی، از خاطرات خود در آن روزها بگوئید، از آن سالهای حماسە و مبارزە و خون؟

 

 

ناصر وحدتی:

متولد۱۳۲۶ روستای لیش سیاهکل هستم. از کودکی به خواندن روزنامه و کتاب آشنا شدم، زیرا پدرم هر روز از (سیاهکل) با روزنامه به منزل می آمد. از نوجوانی شروع به خواندن کتابهای غیردرسی و رمان کردم. سال ۱۳۴۳ سینما به سیاهکل آمد و من بعد از یک سال و تماشای سینمای موسوم به فیلم فارسی لاتی و آبگوشتی، هر جمعه به رشت می رفتم تا با سینمای انقلابی آمریکا و آثار الیاکازان، آرتور پن، سیدنی لومت، ریچارد بروکس، سام پکین پا و نیورالیسم ایتالیا و موج نوی فرانسه و بعد سینمای توفنده ی ایران از آثار داریوش مهرجویی، بهرام بیضایی، بهمن فرمان آرا و ناصر تقوایی حظ وافر ببرم.

مرداد سال ۱۳۴۸ و پایان خدمت سربازی در تبریز وقتی به سیاهکل و لیش برگشتم، اصلا آن آدم دو سال پیش نبودم، 

ادبیات و سینما مترقی از من انسان دیگری ساخته بود، و شروع کردم به پخش حدود ۵۰ جلد کتابی که از تبریز آورده بودم بین دوستان لیشی و سیاهکلی خودم.

پدر من همه کاره لیش و چهار روستای دیگر، میراب و رییس خانه انصاف بود. در توسعه مسجد لیش روی دیوار مسجد یک قبضه تفنگ ورندیل روسی که با فشنگ مسلح می شد پیدا کرد. هرکاری کرد تفنگ راه نیفتاد، زنگ زده بود. پدرم تفنگ را داد به تفنگ ساز و او تفنگ را سر پر کرد.

پاییز ۱۳۴۸ با پدرم رفتیم شکار قرقاول جنگلهای سیاهکل. من و پدر و با تعدادی از دوستانم برای شکار از ۱۴ سالگی جنگلهای سیاهکل را زیر و رو کرده بودیم. آن روز رفتیم شاغوز لات محلی بالای لیش. از جنوب که داخل جنگل بود، پدر با قرقاولی که شکار کرده بودیم رفت منزل. من هم رفتم مدرسه شش کلاسه اونجا تا با معلم ها والیبال بازی کنیم.

مدیر مدرسه که همکلاس من بود آقایی قد بلند، باریک اندام چشم و ابروی ماکسیم گورکی را به من معرفی کرد. گفت ایشان ایرج نیری هستند، و ایرج به من گفت پس ناصر وحدتی تویی؟ من حیران شدم که دیدم مرا می شناسد. بعد از والیبال اصرار کرد ناهار بروم به اتاق اجاره اش. در همان جا وقتی رفتیم منزلش درب را بست، خیلی با تاکید گفت کتاب پخش کردی سیاهکل بین بچەها، می دونی ساواک بفهمه برات مشکل می شه؟ گفتم همه کتابها را از کتابفروشی ها خریدم کتاب ممنوع ندارم. گفت چرا کتاب می خوانی؟ گفتم بیشتر بفهمم، دیگران بفهمند مردم را دانا کنیم. گفت از این فهمیدن چه نتیجه گرفتی؟ گفتم حکومت خوبی نداریم. گفت یعنی باید عوض شود؟ گفتم بله. گفت پس مردم را وقتی آگاه و متحد کردیم، حزب تشکیل دادیم، فکر می کنی گفت حکومت هم تماشا میکنه؟  گفتم خوب چه بکنیم! گفت این حکومت فقط به زور اسلحه از بین می رود. ما باهم با دو دیدگاه دوست شدیم و این بشر آن قدر صداقت و انسانیت داشت من یک روز هم را بدون دیدنش نمی تونستم سپری کنم. یک موتور گازی داشت و سیاهکل به لاهیجان را، که شهر و خانه پدری یش آنجا بود، با این موتور رفت و آمد می کرد. گاهی یک چند روزی این موتور دست من می ماند. گاهی وقتی در شاقوز لات با هم و یا مدرسه بودیم  یکی دو مرتبه دو نفر و بک بار هم سه نفر آمدند اونجا. من هم با آنها سلام و علیک می کردم، اما ایرج از من جدا می شد و می گفت دوستام از تهران آمدن می خوایم بریم کوه. من چندین بار با ایرج رفتیم کوه شکار. اواخر ۱۳۴۸ یک روز به من گفت با دوستانم که می ریم کوه یک چاقو با ما نیست این تفنگت را بده من پیشم بماند تا در جنگل اگر گرفتار حیوانی شدیم بتونیم از خودمان دفاع کنیم. تفنگ را تقدیم کردم دو سال از من بزرگتر بود یعنی همه بیست تا بیست و پنج سال داشتیم. یک بار هم هوشنگ را لاهیجان با غفور حسن پور دیدم. دوتایی بولوار سمت شهر روبروی بیمارستان قدم می زدند. جلو آمدند. احوال پرسی کردند. یعنی آنها مرا شناختند، چون دوبار همراه تیم کشتی لاهیجان قهرمان گیلان شده بودم. ما تا مهر ۱۳۴۹ مدام باهم ارتباط داشتیم، اما از مهر من کارمند بانک سپه سیاهکل شدم. هفته آخرش نوزده بهمن بود. از طریق صاحب خونه اش خبرم کرد. غروب سه شنبه برم پیشش. رفتم. دیدم نیست از صاحب خونه اش پرسیدم ایرج کجاست؟ گفت صبح سه نفر آمدند مدرسه آقای نیری را بردند سیاهکل. گفتم نگفتند چه کارەاند؟ گفت گفتند بازرس آموزش و پرورش هستیم. 

شب شده بود از بیراهه زدم بیام خونه که حدود دو کیلومتر بود ناگهان حدود دویست متری من دیدم دونفر چراغ قوه بدست، اما فارس دارن میان. فکر کردم ایرج دستگیر شده. اینها هم دارن میرن خونه اش. فوری رفتم صد قدم به شرق وسط مقداری بوتەهای شمشاد قایم شدم. اونها به همان حوالی رسیدند. یکی گفت انگار یک نفر از جلو می‌آمد. کجا رفت؟ دوسه بار چراغ قوه انداختند که از بالای سرم رد می شد. منصرف شدند، رفتند. بعدها انوش صالحی کتابی نوشت در واکاوی موضوع سیاهکل با عنوان اسم شب سیاهکل که نوشت اونهایی که اون شب وحدتی فکر کرده بود ساواکی هستند یک نفر حمید اشرف بود و آن یکی دیگر اسکندر صادقی نژاد. روز بعد رفتم لاهیجان ایرج را ببینم.  شک داشتم دستگیر شده، اما برادرش گفت ایرج خونه نیست لاهیجان هم نیست. برگشتم سیاهکل شب قبل از شام دیدم خانه ما محاصره یک عده نظامی است. رییس پاسگاه با دو سه نفر شخصی آمدند بالا با پدر رفتند اتاق مهمانی (تلار دورین). یک شخصی به پدر گفت آقای نیری اقرار به داشتن یک قبضه تفنگ کرده. رفتیم دیدیم نیس. اون تفنگ را می‌خواهیم من شب قبل که اونجا رفته بودم به صاحب خونه اش گفتم تفنگ را ببره خونه خودش دزد نبره. پدر برادرم را روانه کرد. اون لباس شخصی گفت صاحب خانه ی ایرج هم بیاد تفنگ را آوردند و در این مدت من بیرون از اتاق بودم، اما شنیدم لباس شخصی به پدرم گفت تو آدم با سواد و فهمیده ای هستی اینها دوسال کنار گوش تو بودند چطور نفهمیدی اینها چه کار می کنند! پدرم گفت همه می‌دیدیم روز روشن چند تایی می رفتند جنگل- کوه علم غیب که نداشتیم تفنگ را آوردند لباس شخصی به پدرم گفت با ما بیا سیاهکل صاحب خونه ایرج را هم بردند. تا عصر فردا از اینها در رشت باز جویی کردند. بعد ها صاحب خانه ایرج گفته بود من را کتک زدند، اما به اکبر (پدرم) گفتند شما را آزاد می کنیم، اما هر غریبه ای لیش یا شاغوز لات آمد دستگیرش کنید. فردا نوزدهم بهمن حوالی ساعت یازده  یکی از دوستان ایرج میره مدرسه ایرج را ببیند. اونجا دانش آموزها به این آقا میگن آقای نیری دستگیر شده، اما این آقا (هادی بنده خدا لنگرودی) به گمان اینکه برود اسناد محرمانه را که دو روز پیش به چنگ ساواک افتاده بود از بین ببرد. مردم احاطه اش می کنند. هادی ناچار از زیر کاپشن کلاش بیرون می کشد چند تیر هوایی شلیک می کند. مردم هجوم می برند دستگیرش می کنن. هادی را به ستون مغازه می بندند یک نفر با اسلحه هادی قراول می ماند. بقیه می روند پاسگاه مامور می آید. هادی را می‌برند لاهیجان سر راه داخل شهر رییس پاسگاه به پدر که در شهر بود، می گوید برود پاسگاه تا برگرد. پدر یک جوری نیمه بازداشت بود یاران هادی (هفت نفر) که داخل جنگل منتظرش بودند، می فهمند او دستگیر شده یک مینی‌بوس را از صاحبش می گیرند یک نفر پیش راننده قراول می ماند. در مدخل شهر سه نفر پاسگاه گارد جنگل را زیر نظر می گیرند. سه نفر دیگر (هوشنگ نیری – فراهانی- قندچی) به پاسگاه هجوم می آورند تا هادی را به جنگل باز گردانند که اورا به لاهیجان برده بودند.

پاسگاه دو اتاق با یک پستو پایین و دو اتاق بالا داشت. در یک اتاق بالا کە استوار رحمتی رییس حوزه نظام وظیفه، دفتر داشت، پدر را داشت کە رئیس پاسگاە بە او سپردەبود. اول فراهانی پلەها را بالا می رود استوار بطرفش شلیک می کند، اما فراهانی جا خالی می کند که از پشتش هوشنگ نیری به داخل اتاق استوار رحمتی رگبار می بندد. استوار در جا کشته می شود و پدر زخمی را به بیمارستان لاهیجان می برند. آنجا حنجره اش را می شکافند تا نفس بکشد. اما روز سوم پدر حین عمل جراحی می میرد.

روز دوم بعد از حمله به پاسگاه، آمدند دنبال من. نه ایرج نیری و نه هیچ یک از چریکها نامی از من نبرده بودند، چون من با آنها نبودم. اما مردم شاغوز لات به مامورها گفته بودند ناصر وحدتی همیشه با ایرج نیری بود. داخل اولین اتاق دست راست بهداری سیاهکل که شده بود هنگ موقت ژاندارمری گیلان سروان کتی ور شروع کرد از من باز جویی:

ـ هویت شما محرز است انگیزه آشنایی شما با ایرج نیری چی بود

نوشتم:

ـ بازی والیبال

تکیه به صندلی داد یک گروهبان را صدا زد گفت: 

ـ اینو دس بند بزن ببر پاسگاه تا ببریم رشت.

خیلی خوب تعلیم دیده پنج روز بعد ازحمله هوشنگ فراهانی و قندچی توسط روستاییان داخل جنگل در حدود ده کیلومتری سیاهکل دستگیر کردند، آوردند پاسگاه بازجویی و شکنجه. روز هفتم من و اون سه نقر را حرکت دادن سمت رشت. اول که خیلی بخاطر پدر شکنجه شدم که چه رابطەایی با اینها داشت. گفتم از همین آقایان بپرسین نه من نه روح پدرم از این موضوع خبر نداشتیم. روز سوم ورود به رشت داخل سلول دست و پام زنجیر بود که اویسی که رییس ژاندارمری کل کشوربود با یک سرگرد معاون هنگ آمد داخل سلولم. گفت این کیه؟ سرگرد گفت فقط این سیاهکلی است قربان! اویسی گفت ازش در بیارین! همان شب تا شانزده شب من شکنجه شدم. برای گفتن جای انبارک های غذا و غارهایی که اسلحه قایم شده بود. من هم که نمی دانستم. یعنی چریکها گفته بودند این از ما نیست، اما ساواکی ها پیش خودشان می گفتند می زنیم شاید چیزی درآمد. نشدم نشد که شبهای آخر من را با سرم نگه می داشتند، سلول نبود، اتاق آموزش بود با نیمکت فلزی طبقاتی. من روی پله اول از پا زنجیر شده بودم بعد از عید سربازی که نگهبان من بود به من گفت دوستای تو و بردن تهران اعدام کردن تو رو شاید می خوان اینجا اعدام کنن. بعد من را بردن لاهیجان. آنجا با اتوبوس من و ١۵ لاهیجانی را بردند تهران. حوالی شهربانی کل کشور و زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری. بعد از فردا من را بردند بازجویی. یک دو ساعتی همان سوالها و باتوم برقی و کابل که جواب نداد. شاید یک ماهی اونجا بودم. بعد با یک ماشین سفید آمبولانس فرم مارا بردن غزل قلعه. یک استوار پیری آنجا بود که ابراهیم حسن پور که همراه ما پانزده نفر شده بود، گفت استوار ساقی اینه. ساقی تلفنی با یکی بلند حرف می زد که اینجا سلول خالی نداریم.

دوباره مارا سوار کردند بردند یک جایی که صدای آب رودخانه می آمد.

گفتند کمر بند و… در بیارین. ابراهیم حسن پور برادر غفور وقتی کمربندش را درآورد انتهایش در کف دستش شراقی صدا کرد. رییس زندان ناراحت شد و بهش گفت (حسینی) اسمت چیه؟ ابراهیم گفت ابراهیم حسن پور. حسینی گفت از دودمان شما دیگه کسی هست زندان و اعدام نشده باشه؟ ابراهیم شجاعانه گفت آره. حسینی گفت کیه؟ ابراهیم گفت عمه من!

روز چهار خرداد ١٣۵١ زندانیان سلولهای عمومی شروع کردند به خواندن سرود. معلوم شد چند تن از سران مجاهدین اعدام شده بودند.

من را یک ماه قبلش در چهارراه قصر به دادگاه نظامی برده بودند، و حوالی دهم خرداد١٣۵١ آزاد؛ و از دانشگاه اوین لیسانس علوم سیاسی، لیسانس موسیقی، لیسانس سینما دریافت کردم!

 

 

تاریخ انتشار : ۵ بهمن, ۱۳۹۹ ۳:۱۴ ب٫ظ
لینک کوتاه
مطالب بیشتر

نظرات

Comments are closed.

بیانیه‌های هیئت‌ سیاسی‌ـ‌اجرایی

حکم اعدام شریفهٔ محمدی را لغو کنید! شریفهٔ محمدی را آزاد کنید!

ما بر این باوریم که با مبارزهٔ هم‌سوی همهٔ نیروهای مترقّی باورمند به آزادی، برابری، مردم‌سالاری (دموکراسی) و عدالت اجتماعی در زمینهٔ حکم منفور اعدام نیز می‌توان ارادهٔ حقوق بشری قاطبهٔ مردم را به این نظام جنایت‌کار تحمیل کرد. ما هم‌صدا با همهٔ این مبارزان لغو حکم اعدام شریفهٔ محمدی را خواهانیم و هم‌نوا با همهٔ نیروهای مترقّی ایران اعلام می‌کنیم جای مبارزان راه بهروزی مردم زندان نیست.

ادامه »
سرمقاله

روز جهانی کارگر بر همۀ کارگران، مزد‌بگیران و زحمتکشان مبارک باد!

در یک سالی که گذشت شرایط سخت زندگی کارگران و مزدبگیران ایران سخت‌تر شد. علاوه بر پیامدهای موقتی کردن هر چه بیشتر مشاغل که منجر به فقر هر چه بیشتر طبقۀ کارگر شده، بالا رفتن نرخ تورم ارزش دستمزد کارگران و قدرت خرید آنان را بسیار ناچیز کرده است. در این شرایط، امنیت شغلی و ایمنی کارگران در محل‌های کارشان نیز در معرض خطر دائمی است. بر بستر چنین شرایطی نیروهای کار در سراسر کشور مرتب دست به تظاهرات و تجمع‌های اعتراضی می‌زنند. در چنین شرایطی اتحاد و همبستگی نیروهای کار با جامعۀ مدنی و دیگر زحمتکشان و تقویت تشکل های مستقل کارگری تنها راه رهایی مزدبگیران است …

مطالعه »
سخن روز و مرور اخبارهفته

آقای رئیس جمهور اندکی آرام، به کجا چنین شتابان

آقای رئیس جمهور به رای ۲۷ در صدی‌تان غره نشوید. مردم در این ۴ دهه آموخته‌اند که نباید به وعده‌های حکمرانان اعتماد کرد. همان ۲۷ درصد رای‌دهنده، دیده‌بان حرف و عمل شما هستند و با دقت و پیگیری، بر مواضع تان نظارت دارند.

مطالعه »
یادداشت

حکم اعدام فعال کارگری، شریفه محمدی نمادی است از سرکوب جنبش صنفی نیرو های کار ایران!

میزان توانایی کارگران برای برگزاری اقدامات مشترک، از جمله اعتصابات و عدم شرکت در امر تولید، مرتبط است با میزان دسترسی آنها به تشکل های صنفی مستقل و امکان ایجاد تشکل های جدید در مراکز کار. ولی در جمهوری اسلامی نه تنها حقوق پایه ای کارگران برای سازمان دهی و داشتن تشکل های مستقل رعایت نمیشود، بلکه فعالان کارگری، از جمله شریفه محمدی، مرتبا سرکوب و محکوم به حبس های طولانی مدت، ضربات شلاق و حتی اعدام میشوند.

مطالعه »
بیانیه ها

حکم اعدام شریفهٔ محمدی را لغو کنید! شریفهٔ محمدی را آزاد کنید!

ما بر این باوریم که با مبارزهٔ هم‌سوی همهٔ نیروهای مترقّی باورمند به آزادی، برابری، مردم‌سالاری (دموکراسی) و عدالت اجتماعی در زمینهٔ حکم منفور اعدام نیز می‌توان ارادهٔ حقوق بشری قاطبهٔ مردم را به این نظام جنایت‌کار تحمیل کرد. ما هم‌صدا با همهٔ این مبارزان لغو حکم اعدام شریفهٔ محمدی را خواهانیم و هم‌نوا با همهٔ نیروهای مترقّی ایران اعلام می‌کنیم جای مبارزان راه بهروزی مردم زندان نیست.

مطالعه »
پيام ها

بدرود رفیق البرز!

رفیق البرز شخصیتی آرام، فروتن و کم‌توقع داشت. بی‌ادعایی، رفتار اعتمادآفرین و لبخند ملایم‌اش آرام‌بخش جمع رفقای‌اش بود. فقدان این انسان نازنین، این رفیق باورمند، این رفیق به‌معنای واقعی رفیق، دردناک است و خسران بزرگی است برای سازمان‌مان، سازمان البرز و ما!

مطالعه »
مطالب ویژه
برنامه و اساسنامه
برنامه سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)
اساسنامه
اساسنامه سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)
بولتن کارگری
شبکه های اجتماعی سازمان
آخرین مطالب

جستاری از شرایط کنونی ایران زیر نام: “گوی” و “میدان”

اختلافات درون‌ حکومت و موضع و اهداف رهبری در انتخابات

چرایی پروژه‌ی میرباقری‌هراسی!

نامه‌ای به اپوزیسیون، جهت یادآوری وظایف فراموش شده!

مشخصات حکومت- قانون

تایتانیک