با یاد وخاطره بکتاش همیشه شریف وعزیز
و با احترام به مبارزان راه آزادی :
هوشی مین، ارنستو چه گوارا و حمیداشرف
• عموهو
ارنستو
رفیق حمید
دوباره میآیند
نه درکوه و دشت
به خانه ام!
عمو هو
کت و شلوار طوسی ملایمی پوشیده
باپیراهن سفید
ریش اش رامیخاراند و لبخند می زند
او مرابه کافه ای نزدیک
به یک فنجان قهوه دعوت میکند
میگوید:
بیا در باره اوضاع این روزها حرف بزنیم
خیابانها خیلی شلوغ شده اند!
ارنستو با قدم های شمرده
نزدیک میشود
کت و شلوار مشکی شیکی به تن دارد،
با پیراهنی سفید
پاپیون زده است
و مثل همیشه خوش تیپ!
با عمو هو خوش و بش میکند
میگوید:
همین روزها رونمایی کتاب جدیدم است
عنوانش را گذاشته ام
دمکراسی با اوراق کتاب
بعد یک نسخه را امضا می کند
و اهدا می کند به من
عمو هو
برایش اسپرسو سفارش می دهد
درحال گفتگو هستیم
رفیق حمید از راه می رسد
مثل آخرین عکس اش، سبیل ندارد
پیراهنی سرخابی رنگ پوشیده
با شلوار سفید وکفش مشکی
میگوید:
تعجب نکنید!
از لباس پوشیدن بکتاش
خیلی خوشم می آید
شعرهایش راخوانده ام
و از شما چه پنهان
می خواهم شاعر بشوم
عمو هو برای حمید
قهوه لاته سفارش می دهد
بحث گرم می شود
عمو هو
همه رابه هانوی دعوت میکند
شهری که اکنون
تعداد برندهای آمریکایی اش
از تیراژ روزنامه ها
بیشتر است
ارنستو می گوید:
من تصمیم ام را گرفته ام
فقط کتاب
حالا خانه ام در سانتیاگو است
شیلی
بعد با شیطنت اضافه می کند:
در واقع بعد از کتاب
تصمیم ام را می گیرم!
چشمهای رفیق حمید
برق می زند
مثل همان مواقعی که
می خواست یک کار بزرگ بکند:
حالا فکر می کنم
که شلیک شعر
صدایش بلندتر است
موقع خداحافظی است
عموهو : درهانوی منتظرتان هستم
ارنستو:
در شیلی
آفتاب تازه دمیده
رفیق حمید:
تهران – خیابان آزادی
شعرخوانی میلیونی
عینک دوربینم را
روی چشم می گذارم
و بلند می شوم
عمو هو صورتحساب را می پردازد
ارنستو و حمید
انگار تازه باهم آشنا شده باشند
ایستاده حرف می زنند
خواهش می کنم:
یک سلفی به یادگار!
در آستانه ۸ تیر
سالگرد فداییان جانباخته مهرآباد جنوبی