در نبردِ عارفانه ای
که شورِ توده
بر فرازِ آن نشسته،
خلق در تلاشِ بی امان:
– که جایِ خون
بروی نوکِ تیزِ نیزه ها
نور خنده ها زند.
طلوع ِ مه به خون نشسته
دشت غرقِ گفتگوست
واین زمان که نیزه هایِ نور
از درونِ مشتهایِ منقبض
تن سیاه شب، نشانه می رود.
نظر فکن
به حجمِ بهتِ شب
چگونه!
نقره فام شد؟
و چشمهای ِ بی هراس
خیره بر عبورِ نور
از طلسم ِ شوم ِ دار
وارهید.
ولی هنوز!
سایهء شکسته ای
ز طرحِ خنده ای دو نقش،
امید و یأس را
به چشم ِ بی شمارِ مردمان اسیر می کند
و چشمهای ِ بی شمار
خیره بر افق
ولی!
طلوع شک به کار ِ خویشتن.
“گفتند:
– آمال مردمی ست این.”
* * *
نجوایِ اهرمن وزید
بر گوش ِ مرگ و
مرگ،
با دستِ اهرمن
پنهان درون شب
هنوز،
در کار بافتن…
” گفتند:
– جلوه ای ز تباهی ست این.”
اینک،
طنابِ دارِ بافته
لرزان و پر زِ شرم
بر جای مانده
بی صدا،
خموش!
” گفتند:
– مرهمی به غوغایِ مردمی ست این.”