سال نود و دو که تازه به کردستان عراق گریخته بودم، با یکی از اعضای حزب کمونیست کردستان عراق که سابقه مبارزاتی درخشانی داشت و از مبارزان کوه و شهر این حزب به شمار می آمد، توانستم آشنا بشوم. از طریق این دوست گرامی که دست به قلم بودند و از مبارزان نامی درون زندانهای رژیم بعثی بودند، توانستم با هفته نامه “رێگای کوردستان” حزب کمونیست کردستان عراق رابطه برقرار کنم و به این طریق کم کم به نشر آثار و نوشتههای خودم در این نشریه بپردازم. خوب یادم هست که یک بار از این دوست عزیز خواستم که من را با نویسندگان، شاعران و هنرمندان کردستان عراق آشنا کند. برای من که عمری نوشتهها و آثار این نخبگان را در شرایط دشوار و غیرآزاد درون جامعه ایران خوانده بودم، بسیار هیجان انگیز بود که با چهره آنان از نزدیک آشنا بشوم و بتوانم در نشستهای حضوری آن انسانهائی را بازبیابم و لمس کنم که سالهای سال فکر و احساس من را به زیر تأثیر خود کشیده بودند. منی که سالهای سال با نوشتهها و آثارشان گریه کرده بودم و تا کرانههای امید، بیهودگی، مرگ و زندگی رفته بودم. اما در جواب این درخواست خودم از این دوست چه شنیدم و چه گرفتم؟ شاید تعجب آور باشد، اما واقعی است. او گفت: “بهتر است که آنان را از دور بشناسید، هیچ وقت سعی نکن با آنان از نزدیک آشنا شوی. آشنائی با آنان باعث می شود که حتی میل و کشش خود به آثارشان را هم از دست بدهی! لطفاأ آنان را فقط در نوشتهها و آثارشان بشناس!”
حال از آن دوران سالها گذشته و این حرفها به خاطرهای تبدیل شده اند. من البته توانستم در آن سالها از نزدیک با بسیاری از نویسندگان آن دیار آشنا بشوم و تجربه به من گفت که دوست خوب من در مواردی و چه بسا بسیاری موارد حق داشت.
بگذریم. در اینجا قصد اتهام زنی به کسی را ندارم و معتقدم که همه ما چه نخبگان و چه مردم عادی آن سرزمینهای نکبت زده، پرورده فرهنگ هنوز نابالغ و معیوبی هستیم که در آن از جمله بددهنی یکی از پایههای اصلی کاراکتر انسانها است. آری همه ما به نوعی قربانیان سیستمی هستیم که اگرچه خواستیم به مبارزه و جنگ با آن برخیزیم، اما خود کماکان به بخشی از آن تبدیل شدیم و شدهایم و چنین می نماید که رهائی از آن به این آسانی برایمان مقدور نیست.
حال بعد از سالهای سال حکایت همان است. با خواندن نوشتههای آقای اسماعیل خوئی در سایت راه کارگر زیر عنوان “از بی بی سی و اکثریت” به یاد سخنان دوست کرد عراقی خود افتادم: “آنان را فقط در نوشتههایشان بشناس!” و کاشکی آقای خوئی را فقط در شعرهایش می شناختم، و نه در تصویر و نه در آن گاه که می خواهد تحلیگر سیاسی بشود. شعری از او دارم و چه خوب گفته است:
شاعر کسیست که میپرسد
و سخت میترسد:
و از همین روست
که رو بهآفتاب
مینشیند؛
و هرچههست،
حتا،
آن مخملِ سیاه را نیز
بازیچهئی بهدستِ رنگرزِ آفتاب میبیند؛
و، مثلِ آفتابپرستی هشیار،
درمخملِ سیاهیی شب حل میشود:
یعنیکه، درسپیدهی فرجام،
بهآفتاب بدل میشود”۱
و کاشکی آقای اسماعیل خوئی می پرسید، می ترسید، رو به آفتاب می نشست و مخملهای سیاه را بازیچهای به دست رنگرز آفتاب می دید و سرانجام کاشکی آفتاب پرستی هوشیار می بود که سرانجام به آفتاب می توانست تبدیل بشود.