فیلسوفان “ مکتب فرانکفورت “ از جمله: مارکوزه- هورکهایمر- آدرنو – و هابرماس، نام مکتب فلسفی خود را “تئوری انتقادی “ گذاشتند تا در طول سالهای تبعید در آمریکا به اتهام مارکسیست بودن، مورد تعقیب قرار نگیرند؛ آنطور که مامورین مکارتی به اذیت و آزار برشت و سایر مبارزین صادق پرداختند. از نظر تاریخی،
پیش از اینکه دو ایرانی معترض نیمه لخت هموطن، در قرن ۲۱ باعث اغتشاش در کنفرانس برلین گردند و برای شرکت کنندگان ایرانی آن در وطن، دردسر ایجاد شود، در نقطه دیگری یعنی در شهر فرانکفورت، در تاریخ ۶ آگوست سال ۱۹۶۹، دختران دانشجوی کاملا لخت، نیز به نشان اعتراض، سخنرانی آدرنو، فیلسوف مدرن آلمانی را به هم زدند، و زمانیکه او به پلیس دولت فدرال تلفن زد و از آنان خواست تا از ورود دانشجویان مزاحم و اعتصابی به دانشگاه جلوگیری کنند، دانشجویان در اعلامیه ای نوشتند؛ این چه فیلسوف طرفدار آزادی جهان است که تحمل آزادشدن دانشگاه را از وجود نیروهای بوروکراتیک دولتی ندارد؟ و سمینار و سخنرانی هایی که به دانشجویان نیاموزد، آنها چگونه دانشگاه لعنتی و خانه فرهنگی مزخرف آمریکا را آتش بزنند، چه فوایدی دارند!
در اواخر دهه ۶۰ میلادی قرن گذشته، منبع فکری جنبش دانشجویی آنزمان،غیر از آثار بلوخ و لوکاچ، نوشته های سالهای جوانی: مارکوزه- هورکهایمر- هابرماس و آدرنو بود. غالب این فیلسوفان، یهودی آلمانی تبار و از اعضای مکتب فرانکفورت بودند. قبل از آن در سال ۱۹۲۳ ، بنیادی بنام “ انستیتو برای تحقیقات اجتمایی “ که یک موسسه مارکسیستی بود، با سرمایه یک تاجر یهودی آلمانی تبار بنام هرمان وایل و به مدیریت هورکهایمر تاسیس شده بود. این بنیاد و موسسه تحقیقات اجتمایی درسال ۱۹۳۳ از جانب نازی ها منحل شد. آنها بعد از فرار به آمریکا رفته و در آنجا فعالیتهای تحقیقی و تئوریک خود را ادامه دادند.مکتب فرانکفورت یا تئوری انتقادی ، یکی از منابع مهم ایدئولوژیک جنبش دانشجویی اروپا شد، مخصوصا نظرات مارکوزه. هورکهایمر، نقش اجتمایی فلسفه را، در انتقاد از شرایط موجود میدانست، شرایطی که انسان مدرن اروپا را به بحران و فلاکت روانی و مادی کشانده است.
بعد از پایان جنگ جهانی دوم و داغان شدن فاشیسم، هورکهایمر و آدرنو به آلمان برگشته و کتابی با عنوان “ دیالکتیک روشنگری “ یا دیالکتیک عقل گرایی منتشر کردند. با کمک اعضای مکتب فرانکفورت و تئوری انتقادی بود که مارکسیسم غربی، ولی غیر استالینیستی به میان روشنفکران راه یافت. دانشجویان معترض، اغلب به آثار آدرنو و هورکهایمر، منتشر شده در دهه ۳۰ میلادی قرن گذشته مراجعه کرده و از آنها کمک میگرفتند. امروزه میتوان گفت که جهانبینی جنبش دانشجویی، یک ایده اختلاطی از نظریات: هورکهایمر- آدرنو- مارکوزه- هابرماس- لوکاچ- و بلوخ بود. ولی فیلسوف واقعی دانشجویان غرب، مارکوزه شد چون دانشجویان او را نه تنها انقلابی بلکه فیلسوف عمل میدانستند. مارکوزه تا آخر عمر از بکاربردن خشونت در مبارزات اجتمایی دانشجویان، فاصله نگرفت و از آن انتقاد ننمود. او در پایان کتاب “ انسان یک بعدی “ نوشت، مقاومت، حق طبیعی هر گروه اقلیت یا تحت فشار است و آن آزاد است از وسایل غیرقانونی نیز استفاده کند، تا زمانیکه نتواند قانونا مبارزه نماید. استفاده از خشونت همیشه موجب خشونت زنجیره ای نمیشود، بلکه ممکن است باعث قطع خشونت نیروی زورگو گردد. به این دلیل: مربی، روشنفکر، و یا فیلسوف حق نصیحت و دخالت ندارد. ولی هورکهایمر بدلیل جانبداری از آدرنو و شرکت ننمودن در تضاهرات ضد آمریکایی، آنزمان از جانب دانشجویان و روشنفکران چپ بایکوت شد.زمانیکه آدرنو استفاده ازخشونت در مبارزه اجتمایی را “ سند بربریت “ نامید، دانشجویان اورا“ مارکسیست سمیناری و دانشگاهی “بی عمل نام گذاشتند. هابرماس هم رهبری جنبش دانشجویی را “ چپ فاشیست “ نامید و علیه مارکوزه با آدرنو هم پیمان گردید.
صاحبنظران چپ در مورد تئوری انتقادی مکتب فرانکفورت نوشتند: جریانی اجتمایی- انتقادی در فلسفه و جامعه شناسی بورژوازی، دارای تئوری ایده آلیستی که ترکیبی از دیالکتیک هگل گرایی چپ انقلابی با مشخصاتی از روانکاوی فرویدی و مکتب اصالت وجود اگزیستنسیالیستی است. با اینهمه هدف آن، تجزیه و تحلیل و نقد جامعه با کمک تئوری انتقادی است و با تکیه بر نظرات هورکهایمر و خلاف تئوری مارکس، نقش تاریخی خاصی برای پرولتاریا قائل نیست.
مارکوزه در کتاب “ درسهای آموزشی مارکسیسم شوروی “ نوشت که در شوروی نیز مانند غرب، صنعتی شدن جامعه به ضرر آزادی فرد و به موازات هم ادامه یافت. در شوروی ،صنعتی کردن تحت شرایطی انجام گرفت که مخالف اخلاق لیبرالیسم و آزادی فرد بود و درغرب صنعتی نمودن جامعه باعث زوال اخلاق هومانیستی- لیبرالیستی گردید. اساس نظرات مارکوزه برپایه ایده مارکسیسم و شناخت روانکاوی فروید بود. ماکوزه می نویسد، انسان قادر به خروج از شرایطی که سرمایه داری و جامعه مصرف برایش ایجاد نموده، نیست. او مینویسد، جامعه بورژوازی چون قطاری است که با سرعت در حرکت است و راننده خودرا از پنجره بیرون انداخته و هرلحظه امکان سقوط به دره فاجعه آنرا تهدید میکند.
آدرنو و هورکهایمر جامعه صنعتی مدرن را فرزند ناخلف و ناخواسته عصر روشنگری میدانستند. به نظر آنها جامعه سرمایه داری، انسانی را آفریده که هویتی ندارد و فقط پژواک محیط اطرافش گردیده، انسانی که فقط تقلید یا تکرار میکند و برای سازش با محیط و همرنگ جماعت شدن، و ادامه زندگی میمون وار، ادا و اطوار در می آورد. به نظر آندو تمام بوق و کرنای فرهنگ بورژوازی متوجه کالا و تولید و سودآوری است و همه فعالیت زبان و رسانه ها، تبلیغ برای مصرف بیشتر است و شناخت جای خودرا به عقلگرایی صنعتی و فنی داده است. در جامعه ای که انسان و رفتارش از خود بیگانه شده اند، روشنگری تبدیل به دروغ و فریب توده ها گردیده تا نیازها را دستکاری کند و آرزوهای دروغین و جعلی بسازد.
آدرنو می نویسد، تئوری انتقادی مکتب فرانکفورت، باید فلسفه ای شود تا از عادت انسان به بیگانگی خود،جلوگیری نماید.
مارکوزه غیر از تجزیه و تحلیل جامعه صنعتی، خواهان انقلاب جنسی و عشقی بین اولاد حضرت آدم و حوا نیز شد! هورکهایمر می گفت، اطلاعات بی شمار و دقیق غیرضروری، لذتهای دیروزی، طنز و حماقت، جای آزادی و روشنگری را گرفته اند. تسلط اسطوره ها بجای تسلط به طبیعت ،موجب خودکشی روشنگری و آگاهی اجتمایی گردیده و عقلگرایی وسیله ای شده برای سوء استفاده از او. در جامعه ای که به پرستش تولید صنعتی و فنی می پردازد، فرد دیگر دارای هویت و تاریخ نیست، بلکه خودرا تحویل جامعه استثمارگر و سودجوی صنعتی داده.
و مارکوزه می گفت؛ جامعه رقابت صنعتی در کشورهای بلوک شرق و درغرب، نوعی از بیگانگی را باعث گردیدند که دلیل یک بعدی شدن انسان شد. انسانی که از خود بیگانگی را پذیرفته و مشتاقانه در شوربختی خود شرکت میکند. او چنان بی هویت شده که محیط و جامعه و حوادث اطراف اش را احساس نمی کند. بحران عقلگرایی تبدیل به بحران فرد شده. فشار و فرهنگ مادی زباله ای، ایدئولوژی صنعت با اصول بوروکراتیک خود، موجب هویت ایستا و یک بعدی انسان گردیده. بجای مسایل سیاسی، اغلب دلایل و موضوعات روانشناسی مطرح میشوند. مرز بین روانکاوی و فلسفه اجتمایی ، بر اثر شرایط ناگوار انسان امروزی، مخدوش شده. استثمار طبیعت در مناطق صنعتی، تاثیر منفی عظیمی روی فرهنگ امروزی بشربجا گذاشته.
کتاب مشهور مارکوزه یعنی “ انسان یک بعدی “ مارکسیسم مدرن نام گرفت که به توصیف زندگی انسان در نیمه دوم قرن بیستم در دوران کاپیتالیسم می پردازد. به نظر او سرمایه داری جهانی، نظامی است که از خودبیگانگی انسان را به شکل شبه آزادی دروغین و لیبرالیستی به خورد او میدهد.