در سکوتی ابدی
ماه میخرامَد:
– آرام!
در بستر آب.
ذهن من اما،
بیتاب از وزشِ شوقِ نگاهت،
به شعف میخندد.
٭٭٭
برکه، آینهوار
خواب در بستر شب.
چشمِ خورشید نهان
در پسِ کوه.
لیک خورشید
ز بطنِ شبِ تار
چهره میافروزَد.
٭٭٭
در چمنزار فراخ
چلچله میخوانَد:
– سرمست!
قوچ اما، مست ز آوای علف،
قد برافراخته در باد:
– تماشای افق!
٭٭٭
کودک خندان،
غرق در کوچهی شادی،
به عروج.
مرد اما،
با شِکَنها بر چهر،
به سراپای جهان میخندد.