زندگی چیست؟ مگر نه یک خاطره هست؟
تولد، شیر خوردن و پا گرفتن، هفت سالگی درس و مشق و کتک خوردن، نوجوانی و کنجاوی و کاویدن در تمامی عرصه ها، خود را محک زدن؛ ورزش، دعوا و یقه گرفتن، و ژست دادن، عاشق شدن و…
بعد از جوانی، پا گذاشتن روی زمین، طرحی نو، دنبال کار، بفکر ازدواج، خانه خریدن، تشکیل زندگی، سرک کشیدن به جامعه و خواندن کتاب.
دو انگیزه باعث شد که من بروم دنبال سیاستک که خواستم شمعی باشم در آن تاریکی زمان خود، در هرمزگان:
اول، تبعیض و اجحاف از هر نظر- دولتی ،فرهنگی ،اقتصادی و…
دوم، فقر و بیسوادی.
بندر عباس از نظر اقتصادی یک بندر بزرگ بود با ذخیره های زیاد. از نفت و کرومیت و خاک سرخ گرفته تا دریا و… اما از دانش و افراد تحصیل کرده در آن زمان در سطح پائینی بود، نسبت به جمعیت آن زمان.
دو گروه بر ما مدیریت می کردند و اساسی ترین ثقل کار و ارزش ها در دست این دو گروه بود. در اقتصاد، «اِوَضی» ها، و در مدیریت کرمانی ها. در آن زمان کرمان استان هشت بود و بندر عیاس و حومه ی آن زیر نظر استان هشت بودند.
من سیاست را از محفل ادبی که با دوستان آن زمان با هم داشتیم شروع کردم. دو چهره مشخص آن زمان، ابراهیم منصفی و حسن کرمی، نقش تعیین کنده ای در شکل گیری اولیه من داشتند.
ده ی چهل افزون بر ادبیات، فضای سیاسی نسبت به گذشته بازتر شده بود.
ما خود را شکل می دادیم و خود این کار یک گام به جلو بود. جمع می شدیم در بتکده «بت گورون» محل زندگی ابراهیم منصفی یا در ساحل کنار «خِضر».
منصفی با گیتارش می خواند و حسن کرمی راجع به شعر و ادبیات حرف می زد.
مجله و روزنامه های جدید که تازه چاپ میشد، از جمله فردوسی، خوشه و جُنگ های ادبیات و کتاب ها و هچنین مطالب راجع به نویسنده ها.
نویسدگانی چون جک لندن، کامو، سارتر، هدایت، بزرگ علوی، راسل، گورکی، شولوخف، مارکز … و هم چنین شاعران پوشکین و…
ابراهیم منصفی (رامی) و حسن کرمی را می توان از پیش کسوتان شعر و هنر بندرعباس دانست.
جمع ما بیشتر نگاه و فکرش به هنر و ادبیات و موزیک بسنده کرده بود. اما با باز شدن فضای فرهنگی و سیاسی، شهرهای بزرگ از خمودگی نگاه گذشته بیرون می آمدند. هرمزگان هم مثل سایر استان ها داشت در خودش نشو و نما می کرد.
گه گاهی از طریق این دو، که امکاناتی داشتند، در همان نشسته های محفلی برای جمع، اخبار و مسائل روز آن زمان را تعریف می کردند. همین اندک خبرها، خودش چراغی بود.
اتفاقات و تحولات سیاسی و اقتصادی که از اواسط دهه ی ۳۰ افتاده بود، اوضاع فرهنگی و به تبع آن زمان، جامعه را به سمت و سویی دیگر به خود می گرفت.
شکست جنبش ملی ۳۲ بخش اعظم روشنفکران مبارز را با شگفتی ناباورانه ای به این نتیجه رسانده بود که هیچ گونه پیروزی برای ملت ایران مقدور نیست و این حس و برداشت در سطح عام داشت گسترش می یافت و به قول اخوان، سر ها در گریبان بود.
سال های ۴۰، با اندک فضای باز سیاسی که پدید آمد، روشنفکران بر سر دو راهی قرار گرفتند عده ای در اعتقاد خود به شکست استوارتر شدند و در همان فضای تیره و مسموم باقی ماندند و عده ای دیگر به جنب و جوش افتادند تا از طرق مسالمت آمیز به پیروزی دست یابند و عده ای هم معتقد بودند بدون تجهیز شدن به سلاح و مبارزات سیاسی مسلحانه، پیروزی مطلقاً ممکن نیست.
آزادی نسبی اوایل دههی چهل و رشد جوامع روشنفکر و نیاز، موجب انتشار صدها کتاب در زمینهی شعر نو و ادبیات مدرن و دهها نشریه، مجله، هفتهنامه، ماهنامه، فصلنامه ادبی و فرهنگی شد. بهگونهای که از سوی برخی از ادبپژوهان از دههی چهل به دههی طلایی یاد کردهاند.
مهمترین این نشریات ادبی آن زمان، آرش، اندیشه و هنر، کتاب هفته، هفتهنامهی خوشه، فردوسی، جهاننو، سخن، نگین و … بودند. افزون برآن، دانشگاهیان و دانشجویان نیز نشریات داخلی ویژه خود را داشتند. در میان این همه نشریه نام هنرمندان و نخبگان هرمزگانی مانند حسن کرمی، ابراهیم منصفی، حسن بنیهاشمی، مسعود فرح، حسین احمدی نسب، محمد عقیلی، محمدعلی موحدی، محمد عمادی همراه با آثار آنها نیز دیده میشود اما ابراهیم منصفی و حسن کرمی حضور پر رنگ تری دارند.
آغاز این فصل جدید، من و چندتای دگر را هوشیار تر کرد. دیگر آن گپ و گفتگو در محفل، چنگی به دل نمی زد، حرفی تازه ای می خواستیم، که بگوید چرا این اوضاع هست.
این چرا ها از آن محفل ما پاسخ نمی گرفتیم. در جمع ما یکی بود که گرایش توده ای داشت و موضوعاتی که مطرح می کرد از جنس دیگری بود و حتی شعر و داستان هایش با محفل قدیم ما فرق می کرد.
او از طبقه ی کارگر و زحمتکشان حرف می زد، از برابری و عدالت اجتماعی.
در این جمع کوچک چند نفره، بدون اینک در ک درستی از مفاهیم آن واژه ها داشته باشیم، با مثال هائی که می زد، فضای اجتماعی که از شهر نشان می داد برای ما ملموس تر میشد؛ او ما را تشویق می کرد که نگاهمان از شعر و داستان به سوی موضوعات اجتماعی و جامعه باشد.
در همین زمان چند دبیر از نظر سیاسی به بندرعباس تبعید شدند. همه در عرصه ی کار خود خوب بودند.
نُرم آموزش و درسها شکل دیگری به خود گرفت. فضای کلاس ها از نرم دبیر و شا گردی بدر آمد. کلاس های درس فضای دوستانه ای به خود گرفتند.
سه نفر از آنها بیشتر به دل من نشست، دو دبیر ادبیات بودند و سومی دبیر تاریخ.
با دبیر تاریخ شب های زیادی با هم، بودیم اما چفت نشدم.
با آن دو دبیر ادبیات راحت تر بودم؛ اما آنکه چشم و گوش مرا با سیاست آشنا تر کرد، یکی از دو دبیر ادبیات، بنام پورقاسمی بود، نه مجاهد.
پورقاسمی فکر و خط مش خلیل ملکی داشت، که نه حزب توده را قبول داشت و نه مائویست ها را.
او به جریان سوم که امروز سوسیال دمکراسی می شناسیمش معتقد بود.
حرف و گفته هایش و نقد و نقادی که بر حزب توده داشت تازه بود.
من حزب توده را خوب نمی شناختم. اولین بار اسم حزب توده را از دائی ام شنیده بودم که مخالفش بود؛ او طرفدار جبهه ملی بود.
زمان داشت می گذشت و محفل کوچک ما، با اندک تصوراتی که آن رفیق داده بود، کم کمک به کار خود ادامه می داد.
آشنائی من با پور قاسمی، فضای دیگری در من دمید. با خواندن رمان هائی چون خرمگس، مادر و همچنین آثاری از جک لندن، اشتانبک و دیگر نویسنده های صاحب نام آن زمان، و مقاله های خلیل ملکی که در نشریه دنیا چاپ میشد، محفل ما فعالتر شد.
یکی دو سالی که با پور قاسمی بودم سالهای بلوغ فکری من بود. دیدار با شاعران معاصر ازجمله نصرت رحمانی، منصور اوجی، نادر نادر پور و…
من با این ها قد کشیدم. گرچه متاثر از نظر فکری با خلیل ملکی بودم، اما بعد از چند صباحی، افکار او زیاد چنگی بدل نمی زد.
من شوریده تر از این نگاه ها بودم. نه آن محفل ها و نه نگاه پورقاسمی و نه نگاه دائیم مرا پاسخ نشد. عده ای دیگر به جنب و جوش افتادند و معتقد بودند بدون تجهیز شدن به سلاح و مبارزات سیاسی مسلحانه پیروزی مطلقاً ممکن نیست.
امروز گر چه راحت می نویسیم و نقد می کنیم، ولی دیروز انتخابی آسان و نقد امروز نبود.
با زمان شکل گرفتم و تجربه ساده نبود.
فعالیت سیاسی من از زمانی که با رحیم انصاری که از فعالین «ستاره سرخ» بود آغاز شد.
رحیم انصاری که فارغ تحصیل دانشکده کشاورزی بود در حومه ی بندرعباس با درجه ستوان دومی مشغول کار بود، اما در بندرعباس زندگی می کرد.
من در کتاب خود، «از جرون تا اوپسالا در سوئد» بطور کامل شرح داده ام. نقطه ای که باید اشاره کنم این است که تا زمانی که با زنده یاد چوپان زاده و توماج در زندان اهواز آشنا نشده بودم با تشکیلات «ستاره سرخ» کار می کردم.
من در دادگاه فرمایشی اول و دوم به «پنج سال حبس به اتهام خیانت به کشور، دادن اطلاعات ارتش به کشور بیگانه، داشتن مرام اشتراکی، و تبلیغ آن در ارتش» محکوم کردند که بعد از سپری کردن پنج سال، مرا از زندان آزاد نکردند و به چهار سال دیگر محکوم کردند.
با آشنائی با رفیق چوپان زاده و توماج، در زندان اهواز فدائی شدم.
من نه درخانه ی تیمی بودم و نه آن مررات ها را کشیدم. اما در زندگی در نگاه یکی بودیم. احساس را در خودمان کشته بودیم.
تجربه ی زمان، مرا بیشتر امیدوار کرد و میکند.
یک مجموعه ای هست در روند زمان، و هنر و ادبیات نقش خود را در عرصه ی زمان دارند.
آنچه از هنر در رابطه با جنبش فدائی آموختم در این دل نوشته هست. ما دوقلو و همزادیم. نه تو، به تنهائی و نه من! ریشه مان یکی است، گرچه گلهامان، بوی خود را دارند.