دیروز تصادفاً ویدئو کلیپی دیدم تحت عنوان “هزار داستان با مسعود بهنود” که در آن وصف آشنایی راوی با حمید اشرف رفته بود. ویدئو با عکسی از تهران اوایل دهه سی به نمایش در می آید تا بطور ضمنی آقای بهنود را یک مطلع “قدیمی” جلوه دهد!
قدیم گرچه اطلاق بر هر گذشته ای دارد، اما همواره نسبی است و در افکار عمومی هر نسلی، تداعی کننده و معرف گذشته های معینی. “تهران قدیم” نیز که از زبان ایشان بسیار شنیده می شود، در ادبیات معاصر ایران بیشتر به دوره اواخر قجر و حداکثر دوره رضا شاهی شناخته شده است. دوره ای که به سن و سال ایشان نمی خورد، زیرا در آن زمان هنوز پای در این دنیا ننهاده بودند. درنگ نوشته حاضر البته بر این نکته نیست و اصل سخن به موضوعی بر می گردد که در زیر خواهد آمد. اما اگر نوشته با این آغازه شروع شد بخاطر مرتبط بودنش است با اصل موضوع! برای آنست که بگویم برآمدها زیر نماد “تهران قدیم”، به درد جلوه گری در قدیم ندیم ها می خورد تا به تصویر کشیدن صمیمی تاریخ خود زیسته آدمی! و اینکه، “پیر” نمایاندن خویش در خدمت خودنمایی، عجیب توی ذوق می زند و حیف است که حقیقت گویی در بیان و فروتنی در برآمد، قربانی خودستایی های ظریف و پوشیده شود.
در این ویدئو کلیپ گفته اند که او و حمید اشرف، زاده یک سال اند و هم دبیرستانی همدیگر در دارالفنون تهران. ولی بلافاصله با این تاکید و یادآوری نا لازم که حمید چند ماه بعد ایشان بود که متولد شد. گویا شنوندگان متر در دست منتظرند تا پیش و پس این دو تولد را بسنجند! چنین تصریحی هر اندازه هم با واقعیت بخواند، بعید است که یادآوری اش بری از حساب و کتاب باشد، رساننده معنی خاصی نشود و قصد درونی راوی برای فرادست نمایی را نرساند. نوشتارها و گفتارها را نباید فقط در سطور سیاه خواند و در گفته شده ها شنید، به کنکاش در میان سطور و ناگفته ها نیز نیاز است!
در ادامه سخن می گویند که خودش در دارالفنون رشته ادبی می خوانده و حمید و فرخ نگهدار ریاضی. دارالفنون نیز در پی اخراج او و حمید از دبیرستان البرز بخاطر رفتار سیاسی آنان. من البته داستان اخراج حمید در آن زمان از مدرسه را شنیده ام اما اخراج شدن آقای بهنود بخاطر رفتار سیاسی شان برایم تازگی داشت؛ زیرا که راستش انتخاب های دوره جوانی و همه عمری ایشان چیز دیگری در اذهان نشانده است. البته اینکه ایشان حالا بعد پنجاه سال، اعلام افتخار به این می کنند که با حمید اشرف “آشنایی” داشته اند در نفس خود ارزشمند است زیرا که حکایت از شکوه و بزرگی نام حمید اشرف دارد. پس عکس دو نفره گرفتن با حمید اشرف تا آنجا که بزرگداشت او را معنی دهد، حتی مایه غرور است و می تواند آدمی را وادار به تحسین کسی کند که ولو با تاخیر نیم قرنه سرانجام معترف به قدردانی و تکریم شده است. اما وقتی القاء ظریف اما آزاردهنده خود بزرگ جلوه دادن در میان باشد چی؟! باز هم سکوت؟ اینجا باید حرف زد و موضوع، درست همین است.
آقای بهنود ادامه می دهند که در همان دوره دبیرستان و البته دورادور، جنب و جوش های حمید اشرف را می دیده و کوه رفتن های او و دیگران را زیر نظر تیز خویش داشته است. یادآوردنی واقعی و نه که غیر منطقی. اما اینکه می فرمایند آقای پاینده – و بگمانم همان علی پاینده هم بندی مان در زندان قصر- “مرا با خود به کوه نمی برد” بیشتر به شگرد ژورنالیستی که می دانیم آقای بهنود آشنایی کامل با فوت و فن آن دارند تن می ساید تا تن دادن ها به اعتراف. تا آنجا که به دانسته های من و تجربه خود زیسته ام در فضای سیاسی آن سالها بر می گردد، ماها برای بالا رفتن از صخره های تهران، تبریز، گیلان و مازندران، و لرستان و… و تنفس هوای تازه کوهستانی کشور، دربدر پی همراه می گشتیم و نه که راندن علاقمندان به چنین چیزی از خود! ما تنها آنگاه از کسی صرفنظر می کردیم که او را متعلق به صف مخالف تشخیص می دادیم و یا که فاقد انگیزه و علاقه برای هم پا شدن و همراهی با رهسپاران سوی کوه. کاش آقای بهنود بجای گلایه ضمنی از دیگران که وی را به جرگه انقلابیون راه ندادند، صاف و ساده می گفتند که خودشان مشتاق همراه شدن با آن اکیپ های کوهنورد – سیاسی نبودند. اینجوری بیشتر به دل می نشیند!
آخر مگر اجتناب از بالا رفتن از کوه، حق طبیعی و حتی سیاسی ایشان نبود و مگر جای انتقاد و اعتراض دارد؟ ما جوانان آن زمان، هر کدام سودای خود داشتیم؛ از تمایل به مایه گذاری های متفاوت در راه انتخاب های خویش تا گزینش هایی به غایت عافیت جویانه. پس تاریخ را در همانی که بوده است و اتفاق افتاد بخوانیم و نه که در خاطره سازی هایی از آندست که گویا یکی می خواسته ولی دیگرانی کم لطفی کرده و او را راه ندادند. چنین خلط مبحثی فقط موجب خراش برداشتن حس انسانی انصاف در آدمی می شود و بس. ایشان که سرشار از تجربه مطبوعاتی در خوراندن خبر به شنونده، خواننده و بیننده اند، در این گفتار چند دقیقه ای شان پای فرخ خوشبختانه هنوز زنده را هم به میان کشیده اند تا بطور ضمنی صحت یگانگی گفتار و رفتار خویش القاء کنند. این البته با فرخ است که داوری خویش در قبال چنین تصویر سازی ها و واگویی ها را بخواهد بیان کند یا که نکند.
آقای بهنود یاد تیر ماه ۱۳۵۵ می کنند و اشاره می دارند به درگیری ۸ تیر مهر آباد جنوبی و جان باختن حمید بهمراه یارانش، و با بیان خاص خود بر بزرگی و بزرگ نمایی عملیات ساواک در صحنه متمرکز می شوند. در همان حال اما در قبال جنایتکاری مدهش ساواک، سکوت پیشه می کنند. ایشان با این خموشی گزینی خویش در باره اعمال ساواکی جماعتی که برخی همپالکی هایشان ناظر و همکار خود آقای بهنود در حوزه قلم و روزنامه های فرمایشی بودند، همچنان خود را زیر سئوال نگه می دارند. جالب است که وقتی هم ادامه خاطره گویی ها به موضوع درج خبر این درگیری و کشته شدن “آشنای قدیمی”شان – حمید اشرف، در آن روزنامه متبوع می رسد، دو چیز است که برجسته می شود: یکی یادآوری مقام سردبیری ایشان– احتمالاً در بخش تنظیم و درج خبر روزنامه – و دیگری ناگزیری هایشان در قورت دادن حس “داوری” بهنگام درج خبر!
اما پرسیدنی است که ایشان آن لحظه را و در مواجهه با وجدان و انتخاب خویش، واقعاً درگیر کدامیک بوده اند: عافیت طلبی یا که دردمندی؟! من اینجا از این تناقض نیز می گذرم که ایشان طی همین سخن چند دقیقهای شان، در ابتدای گفتار می گویند که دی ماه ۱۳۵۵ از خبر قتل حمید اشرف مطلع شدند اما در ادامه از درج متن تنظیمی و ارسالی ساواک توسط خود در فردای ۸ تیر همان سال، یعنی ۶ ماه پیشتر خبر می دهند! به این نیز نمی پردازم که سپردن موقعیت سردبیری روزنامه حکومتی در آن سال ۱۳۵۵– سال “رستاخیز” اوج اختناق و خون و قساوت- به یک روزنامه نگار عموماً می توانسته حکایت از نوع نسبت تنظیمی او با سلطه سیاسی وقت داشته باشد. اما این را دیگر نمی توان ناپرسیده گذاشت که چرا امروز فقط اندوه فروخورده در آن روز برجسته می شود و نه واقعیت خونسردی ها در دیروز خونین؟
من اینجا به انتخاب های سیاسی آقای مسعود بهنود نپرداختم و نمی پردازم، زیرا گزینش سیاسی جدا از نوع قضاوتی که نسبت به آن می توان داشت، ناشی از حق انتخاب آدمی است. این، حق و شانس ایشان بوده که توانسته اند رسانه پر بیننده بی. بی. سی فارسی را جولانگه خود یابند و خط “اصلاح طلبی” در آن را با همه وجود داغ تر نمایند. من ایشان را در هماره روزگار، همواره کنار آمده با قدرت وقت در جامه “نصیحت الملوک” به ارث رسیده از عهد قدیم یافته ام و انسان عافیت طلبی، که دوستدار اصلاح پذیر نمایاندن هر ساختار قدرتی است در هر دوره نیز؛ از بیمار مبتلا به دیکتاتوری فردی پادشاهی تا استبداد ولایی فقیه و قوام السلطنه اسلامی یعنی رفسنجانی. از سوی دیگر، بر توانمندی قلمی ایشان واقفم و برآنم که در عالم مطبوعات ایران جزو صاحب نظرانند و در زمره کار کشته های ژورنالیسم ایرانی. گرچه در این مورد نیز، نه در حد “پیر و پدر مطبوعات معاصر ایران” که به اتکای امکانات فعلی شان در همین مرکز فعالیت کنونی خود (بی.بی.سی) چه توسط خودشان به شکل پوشیده و چه همکاران جوانشان به هیاهو، ملقب به آن شده اند! سخن من اینست که کاش ایشان در همانی باشند که بودند و هستند و نه که افتادن به خیالات خرج کردن از آن انقلابی سرشناس “جان فدا”.
سخن اصلی اینست که کاش هم سنی و هم مدرسه ای بودن در زمانی ماضی، سکویی نشود برای وارونه نگاری در حال. یعنی اینکه با حمید اشرف کاری نداشته باشند و بپذیرند که وام گیری بی مورد از یک مبارز بسیار سرشناس در پنجاه و اندی سال پیش که انتخابی مطلقاً متفاوت از ایشان داشت، نقض انصاف و حقیقت است. بگذارند که اشرف در خودش جلوه گر باشد و خودشان نیز در واقعیتی که شناخته به آنند.
بگذار فروتن بمانیم و قضاوت در انتخاب ها را به تاریخ بسپریم. هر کدام ما، خود خودمان باشیم با هر حسن و ایرادی که داشته و داریم و هر کاری که کرده ایم. در تاریخ دست نبریم و آن را به سود خود نخوانیم. آقای بهنود می توانند متکی بر حافظه قوی خود از رویدادها و با هر خوانشی هم که از آنها دارند، خلاقانه دست به ارایه تصویر از تاریخ بزنند؛ این، یک حق است و حتی وظیفه روشنفکری. اما فقط لطف کرده و باور بدارند که حافظه عمومی ایرانیان هیچگاه به اندازه امروز بیدار و بینا و هشیار نبوده است.
پس خوب خواهد شد هرگاه آقای بهنود فقط در خودشان چهره کنند و در همانی بمانند که میدانگه داوری افکار عمومی، ایشان را در خوب و بدش بدان می شناسند. لطف کرده و خود را از چسبیده شدن به حمید اشرف رها بدارند. این کافی نیست که ایشان “همیشه” با حسرت “از خود” پرسیده اند چه شد که ما دو نفر در دو مسیر قرار گرفتیم، لازم است شفاف و صادقانه از انتخاب دنیاها و رویاهای متفاوت بگویند. آقای بهنود در آن زمان امریکا را به گفته خود “بزرگترین خیرخواه” می دید و حمید اشرف آن را، جدا از سلطه طلبی هایش پاسدار دیکتاتوری خشن شاه! این، صرفاً دو راه مبارزه با دیکتاتوری وقت نبود که آنها را از هم جدا می کرد، دو انتخاب اجتماعی و سیاسی متفاوت بود که یکی را با همه افراط هایش در جبهه مبارزه “جان فدا” علیه قدرت دیکتاتوری قرار داد و آن دیگری را با همه غر زدن هایش در تعلق داشتن به جبهه همان قدرت ثبت تاریخ کرد! داوری ها را به تاریخ بسپاریم که نه کسی را مقدس و عاری از خطا و حتی خطاهای کلان می شناسد و نه که بر عافیت طلبی ها چشم می پوشد و از یاد می دارد!