من نمی توانم ببینم
و باور کنم
زبانم را با تیغه چاقو
اندازه می گیرند
فکرم را کوتاه تر از قامتم
می خواهند
که ناخواسته و مذموم
حقارتی از خویشتن را
به فروش بگذارم
عقلم را به اندازه یک عدس
کوچک کنم
که از دست
داده باشم
فردا را…
در خواب نبینم
و یا آمدنش را به کسی
آن دورتر ها باید بسپارم.
سایه ام با من میآید،
و کوتاه می شوم
بیگانه تر از همیشه
در خویش می روم
آفتاب می رود،
غروب دلگیر را مثل آن روزها
پخش می کند
در پشت بامها،
شاید کسی از تاریکیِ
کوچه بگذرد،
و کسی او را فردا به یاد آورد
به یاد آورد-
ترانه ای بر لبانش
تبسم بست،
و در آستانه خیابان خشکید و
فرو مُرد.
رفتگران صبحگاهان،
خون پاشیده بر سنگفرشها را
می شستند
نمی توانم به یاد آورم
که می گفتند،
زندگی را _ دور _ بزنید
همان گونه که _گالیله_ دور زد
و با زبانی خسته و درمانده
انکار کرد
که بیهوده آمده و…
به ناکجا رفته باشیم
کسی هم گفته
این همه خاطره،
دروغ راویانی بیمار بوده،
اسطوره- دیر هنگامی
معنایش درتاریخِ اساطیر
فرو مرده،
و ما سرگرم بیهودگی
در خویش بودیم
که هم چنان پوچ و تهی
گام بر می داریم.
و گاهی از فراز قرنها خستگی،
نعره میزنیم
خویش را در این معبر
اثبات کنیم
و صدایمان پس از چندی
رو به خاموشی می رود
اما شاید گوشهایی را
نوازش کرده
و تار صوتی بر دلی نشسته
که _امیدمان _ را
باز یابیم .
آه،
ای آخرین جان پناه من،
امیدِ باز یافته من
تو را از دست نخواهم داد