زمانی در هنگامە انقلابی گری اصرار داشتیم کە سفر کنیم و رفقا در شهرهای دیگر را ببینیم. این دیدن، علیرغم اینکە ما می دانیستم کە آنان هستند و کار می کنند و زحمت می کشند،اما بخشی از پروسە احساس تعلق بە یک خانوادە بزرگتر بود کە ما در آن شرایط دشوار بدان احتیاج داشتیم. و شاید این احساس، احساس درستی نبود زیرا کە ایجاد خطر می کرد. اما این علیرغم جوانب دو سویە آن بخشی از سرنوشت ما بود.
اما سالها بە ما آموخت کە انقلابی گری و یا میل بە تغییر را باید در تنهایی خود جست، در لحظات تنهایی و بدون دیگران. زیرا کە ما علیڕغم جمعی بودن تفکرات و آرزوهایمان، بشدت تنها بودیم. جوانان پر از رویایی کە جهان را همیشە در فرم دیگری می دیدند.
و اکنون داستان ادامە دارد. و این ادامە دار بودن را باید دوست داشت، زیرا کە عین انسان بودن است، اگرچە دشوار،… بسیار دشوار.