بغُض در گلوی سحر می شکند
و جهان مقابل چشمان آفتاب
فرو می پاشد
می ماند –
تا همچنان دوگانگی را
در ادامهِ شبِ سمج
به سر آورد
گونه هایت
خیس از شبنمی ست
که سحرگاهان
بر گلبرگِ
نگاهت می نشیند،
از تو می گویم
عفرین…
که اینگونه
غرورت به باور می رسد
و در چشمان جهان
به یقین –
شیارهای،
نشسته بر دلِ زخمینِ
زمین –
بر مردمک چشمانِ
کردستان می نشیند
در این سوی –
به جهان که می نگرم
ان را سرد و تُهی از بودن
پوچ می بینم
به بُرشی از فاجعه
و سکانسی از مرگ
در زمستانی گمشدهِ کُشتار
به جهان که می نگرم
آن را تُهی می بینم
از خود بودن
که غیر از آن باید
می بود .
بر روی کاغذهای بی شمار
وبه تعداد کشتار درختان
جنگلها
چهره بی بدیل انسان
زشت و خوف آور
تصویرگرِ شومِ
این سرنوشت ناخواسته است .
۰۸/۱۲/۹۶
رحمان