مصاحبه با نشریه آرش شماره ۱۰۲
نحوه نگرش به انقلاب بهمن ۵۷، علل پیدایی، جوهره و و یژگیهای آن، سرانجام خود را در نوع نامیدن آن انقلاب به نمایش می گذارد. “انقلاب ضد امپریالیستی، ضد سلطنتی، و دموکراتیک مردم ایران”، “انقلاب شکوهمند بهمن ۵۷″، “انقلاب اسلامی” ویا به طور خنثی فقط با ذکر تاریخ وقوع آن “انقلاب بهمن” از جمله نامهایی است که بر آن رویداد نهاده شده است. دربررسی انقلاب دو جنبه که ظاهرا دو سوی یک شکاف و دره را تشکیل می دهد قابل توجه است. از سویی آن شور و وفاق تقریبا همگانی در نفی نظام پیشین به آن کیفیت که کماکان مورد تائید بسیاری از کنشگران سیاسی است و جنبه دیگر، نظام و حاکمیت برآمده از دل آن انقلاب، که از سوی کمتر انسان ایران دوست و امروزینی میتواند مورد تائید قرار گیرد. به نظر من اما، اگر پدیده انقلاب بهمن به عنوان یک کلیت و به عنوان یک روند یگانه مورد بررسی قرار نگیرد، تلاش برای پل زدن بین آن دو جنبه و دو سوی دره، برمنطق قابل اتکایی استوار نبوده و پاسخگو نخواهد بود. حل تعارض و تضاد بین تلقیها و نگرشهای تمجید آمیز و مثبت نسبت به آن انقلاب و تحول، با سوی دیگر ماجرا یعنی آن موجود مخوف و گورزاد قرون و اعصار که از دل این تحول سر بر آورده و در رهبری و بر تارک آن نشست، لاجرم و به ناچار به استفاده از مفاهیمی چون “به یغما و غارت رفتن” رهبری انقلاب، “مصادره انقلاب” توسط روحانیت و “ملا خور” شدن آن، خیزش روحانیت به سمت کسب انحصاری قدرت و … ره برد. در عرصه نظر و تحلیل، بین “ذات انقلاب” و انقلاب عملا جاری، بین انقلاب و رهبری آن، بین آنچه که در جریان انقلاب از میان رفت (نظام سلطنت) و آنچه که بر جایش نشست (نظام جمهوری اسلامی) تفکیک صورت گرفت و فاصله انداخته شد و این دو جنبه به مثابه یک کلیت و یک پدیده و روند واحد تلقی نگردید. ذات خوب و شکوهمند انقلاب همچنان حیات افلاطونی خود را در جهان مثلی اذهان بسیاری از ما کنشگران عرصه سیاست بویژه چپها ادامه داد و شکاف و دره ژرف بین انقلاب خجسته و ایده آل ذهنی ما با انقلاب اسلامی واقعا جاری و واقعا موجود همچنان تداوم یافت. می خواهم براین نظر تاکید کنم که انقلاب ۵۷ از آن زمان که می شد آن را با نام انقلاب توصیف کرد، اسلامی و واپسگرایانه بود، از آغاز در کام ملایان بود نه این که بعدا ملا خور شده باشد. به بیان دیگر، در وهله نخست، خود انقلابی که کشور ما را از چاله به چاه انداخت اشکال داشت نه فقط روندهای بعدی آن. اما ما، بخشی از کنشگران و دست اندرکاران آن، غرق در دنیای ذهنی و تصورات خود، بر آن وقوف نداشتیم. در سطور زیر می کوشم این نظر خود را به اختصار و تیتروار مستدل کنم:
در آغار تاکید کنم: شاید این انتقاد طرح شود که نمی توان با نگرش و تجربه و آگاهیهای کنونی و خارج از فضا و شرائط آن دوران به آن رویدادها پرداخت. اگرمساله پرتوافکنی براین رویداد بزرگ و آموختن ازآن و از خطاها باشد نه یافتن تقصیرکار و نمره و امتیاز دادن، آنگاه جز خرد و تجربه و فاصله گیری از آن شور وشیدایی کور کننده ابزاردیگری در دست نخواهد بود.
***
رشد اقتصادی وگسترش شتابان سرمایه داری در ایران در سه دهه قبل از انقلاب، ساختارهای سنتی موجود درعرصه های مختلف حیات اقتصادی و اجتماعی را متحول ساخت و یا با خطر نابودی مواجه کرد. ساختار جمعیتی کشور دگرگون شد شهرها گسترش یافتند و حاشیه نشینان شهرهای بزرگ قشر قابل توجهی را تشکیل دادند. طبقات و اقشار مدرن مانند طبقه متوسط شهری، بورژوازی و طبقه کارگر با پاگیری صنعت و اقتصاد مدرن گسترده تر از پیش پا به عرصه کنشهای اجتماعی نهادند بدون آن که متناسب با موقعیت و حضورشان بتوانند در حیات سیاسی جامعه ویا تامین حقوق صنفی و سیاسی خود مداخله گری داشته باشند. پس از انقلاب مشروطیت طی پنج دهه پایه های مادی استقرار مدرنیته در ایران قوام وبنیاد نیرومندی یافت بدون آن که اجزاء همراه و کمپوننتهای مدرنیته یعنی دموکراسی، فرهنگ مبتنی بر حقوق و آزادیهای فردی، دولت دمکراتیک حقوقی و جامعه مدنی امکانی برای ظهور و انکشاف بیابد. دموکراسی و آزادی و استقرار دولت مدرن، تبیین و درک نشده و یا مبهم و با لکنت بیان شده، و نیز استقلال، مضمون خواستها، امیال و مبارزات این اقشار مدرن را تشکیل داده آنان را در تقابل با دیکتاتوری فردی شاه قرا ر می داد. اقشار سنتی، حاشیه نشینان شهری، بازار، همه کسانی که از تحولات گسترده اجتماعی و اقتصادی بهره ای ندیدند و یا آسیب دیدند و نیز کسانی که در تعارض با فرهنگ جدید و غربی و کم و بیش شبه مدرنیستی قرار داشتند، نیز در تقابل با نظم و روال و هنجارهای حاکم قرارگرفتند. مذهب به مثابه مهمترین پایگاه سنت و روحانیت پاسدار مذهب و اسلام سیاسی از ۱۵ خرداد ۱۳۴۱ تلاش موثر خود را به سمت تبدیل شدن به تکیه گاه وگروه مرجع این اقشار آغاز کرده بود. اقشار مدرن و اقشار سنتی جامعه، ضمن تمایزات آشکار اجتماعی – فرهنگی، دربسیاری وجوه نیز همسان و در هم تنیده جلوه می نمودند. جامعه درگستره چندین ملیونی و در اعماق خود سنتی و تحول نیافته باقی مانده بود. این توده میلیونی زمانی که به کنشگری سیاسی در شکل انقلاب بپردازد، طبیعی است به خویشاوندان فرهنگی و رهبران سنتی خود روی بیاورد.
در عرصه سیاسی وجه مشترک و پیوند دهنده بخش بزرگی از نمایندگان و یا سرآمدان سیاسی اقشار مدرن و اقشار سنتی هرچند در قالب واژه ها و ترمینولژیهای متفاوت، ضدیت با غرب، آمریکا و امپریالیسم بوده است.
“شر مطلق” مشترک، عامل وحدت بخش شاخه های مختلف سیاسی
دخالتهای بی حد بیگانگان، انگلستان و روسیه تزاری، در مقطع انقلاب مشروطیت در همه شئون کشور، اشغال ایران توسط متفقین در جنگ دوم جهانی، بروز جلوه هایی ازتداوم مناسبات استعماری و نو استعماری و زخم عمیق کودتای آمریکایی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بر روان روشنفکران و کنشگران سیاسی، زمینه های فرهنگی وسیاسی متعدد دیگر ونیز تاثیر شرایط بین المللی، روانشناسی و وضعیتی را پدید آورد که در بین سه خانواده بزرگ سیاسی ایران، چپها، ملی گرایان و مذهبیون ملی گرا، ضدیت با غرب، امپریالیسم و آمریکا به بالاترین جایگاه در نظام ارزشی این جریانها فراروئید. به شاه وحکومتیان بیشتر به عنوان دست نشانده آنان نگریسته می شد. چنین بود که بتدریج سرآمدان سیاسی اقشار مدرن که می بایست مبارزه همه جانبه جاری در جامعه برای پیشرفت و تجدد و علیه سنتگرایی و واپسگرایی را عمیقا درک کرده و بر زمینه و در بطن آن، تلاشهای خود را برای دموکراسی و آزادی و عدالت و استقلال و علیه سرکوب و دیکتاتوری رژیم شاه پیش می بردند، در برابر سنت گرایی و واپسگرایی مذهبی بخاطر وجوه مشترک ضد غربی، ضد سلطنتی جبهه سایی کردند و سپر انداختند. داشتن “شر مطلق” مشترک سرانجام مواضع و سیاستها و سر انجام خود نیروها را به هم نزدیک می کند.
خرداد ۱۳۴۲ آغاز و نقطه عطف خیزش وعروج روحانیت و طرفداران اسلام سیاسی به سمت تبدیل شدن به آلترناتیو و کسب قدرت سیاسی در ۱۳۵۷ بود. به هیچ وجه معتقد نیستم این فرجام مقدر و اجتناب ناپذیر بود اما آغاز ماجرا را باید در آن مقطع پی گرفت. “انقلاب سفید” به مثابه یک انقلاب از بالا و اصلاحاتی که بکلی چهره و ساختار ومناسبات اجتماعی در ایران را دگرگون کرد، کمتر مورد تائید روشنفکران خارج از دایره قدرت و جریانهای سیاسی قرار گرفت. اصلاحات ارضی، الغای بزرگ مالکی و تقسیم زمین میان کشاورزان، تشکیل سپاه دانش و بهداشت و ترویج، حق رای زنان و به سپاهی رفتن دختران و … مواردی بودند که می بایست با صدای رسا مورد پشتیبانی قرار می گرفتنند. اما این که این اقدامات به فرموده کندی و دولت آمریکا بود، بیشتر در محور تبلیغات قرار گرفت. مضمون آن اصلاحات یا مسکوت ماند یا با آن مقابله شد. شعار درست “اصلاحات آری، دیکتاتوری شاه نه” تنها در بخشی کوچکی از فعالین، آنهم با طنینی ضعیف طرح شد. بر عکس با قیام ارتجاعی ۱۵ خرداد به رهبری روح الله خمینی که اساسا مقابله با جنبه های مترقی آن اصلاحات را مد نظر داشت صرفا به دلیل ضد حکومتی بودن آن، بیشتر احساس هم بستگی و ابراز نزدیکی شد. شورش و قیام ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ چرکنویس، و انقلاب اسلامی ۵۷ پاکنویس و نسخه پیروزمند آن در شرایط و وضعیت ۱۵ سال بعد بود. از ۱۵ خردا د به بعد، خمینی و نیروی بنیادگرای اسلامی در موقعیتی قرار گرفتند که بتوانند در صورت مهیا شدن شرایط و عواملی دیگر در مقیاس توده ای و نه روشنفکری رهبری مبارزات سیاسی و یک تحول انقلابی را بر عهده بگیرند. این نکته ای بود که از نظرتقریبا همه دیگر کنشگران، پنهان ماند. روح شیخ فضل الله نوری که در کالبد آیت الله کاشانی امکانی و فرصتی نیافت، در خرداد ۴۲ آرام آرام از گور برخاست ودر پیکر خمینی زندگی جدید و آینده داری یافت تا بدون این که توجه زیادی برانگیزد، انتقام مشروطیت رابگیرد. در تمام ۱۵ سال پس از آن، بخشی از شبکه گسترده مساجد و بازار در چارچوب فکری خمینی و “نهضت روحانیت مبارز” آرام و پیگیر به تدارک فکری و عملی اشتغال داشتند بدون آن که مبارزه جدی فکری و روشنگرانه ای در برابر آن صورت گیرد.
ملیون: ضعیف، بدون تشخص سیاسی
– پس از شکست نهضت ملی و تلاشها ی معطوف به جبهه ملی دوم در سالهای ۴۱ – ۳۹ دیگر ملیون ایران ضعیفتر، ازهم گسیخته تر و از نظر سیاسی تا منسجمتر از آن بودند که بتوانند در رهبری یک جنبش سیاسی فراگیر قرار گیرند. این نیرو فاقد تشخص و آن استخوانبندی سیاسی بود که سیاست خاص ملیون را تدوین و عرضه کرده و بتواند حول آن بسیج نیرو کند. جبهه ملی ایران به دلیل خصلت فعالیت اش پیوندهای دیرینه ای با روحانیت داشت اما موقعیت کاریسماتیک مصدق اجازه صعود آیت الله کاشانی در مقام هدایت گر جنبش رانمی داد اما در سالهای بعد در فقدان مصدق و نبود شاخصهای سیاسی نظری قابل اتکا و فراگیر، چنین مانعی دیگر وجود نداشت. تا آستانه انقلاب برآمد مستقل و قابل اتکایی از این جریان دیده نشد و در جریان انقلاب عملا جبهه ملی ایران به جز تنی چند از رهبران آن، مانند شاپور بختیار و غلامحسین صدیقی که راه های دیگری در پیش گرفتند، به دنباله روی از جریان خمینی پرداخت و در عمل و نظررهبری ملایان را پذیرفت. اکثرچهره ها و شخصیتهای سرشناس آن، دو زانو در برابر خمینی نشسته و با وی بیعت کردند. دلایل آن هر چه باشد بر صحت این حکم تاثیری ندارد که ملیون ایران در موقعیتی نبودند که نقش تعیین کننده ویا موثر و مستقلی در رهبری انقلاب داشته باشند.
چپ: ایدئولوژیک، واقعیت گریز
– نیروی چپ بر فضای روشنفکری و فکری آن دوره تاثیر جدی داشت اما این تاثیر تا آن جائی که به چارچوب این بحث مربوط می شود دارای جنبه ها ی منفی بود. این نیرو در این دوره تامقطع انقلاب از نظرسیاسی، سازمانی و تشکیلاتی به هیچ وجه در موقعیتی قرار نداشت که بتواند نقشی در هدایت انقلاب ایفا کند، اما همچنان به سهم خود، بر کوره و تنورآن می دمید. تنوری که تنها بنیاد گرایان اسلامی امکان پخت نان خود را در آن داشتند.
دو نیروی عمده و موثر چپ در این دوره طرفداران مبارزه مسلحانه و توده ای ها بودند.
حزب توده ایران تا اندکی قبل از مقطع انقلاب به جز برخی محافل پراکنده، فاقد سازمان و تشکیلات درداخل ایران بود ضمن این که از اعتبار و اعتماد در میان توده مردم نیز برخوردار نبود. این حزب از نظر دیدگاهی بر اساس جهان بینی دو قطبی خود که شر مطلق را آمریکا و خیر مطلق را اردوگاه سوسیالیستی می دید، از همان آغاز اوج گیری امواج منتهی به انقلاب از مبلغین رهبری خمینی و روحانیت شد و سابقه امر را خود به خرداد سال ۴۲ رساند. برای این حزب بویژه پس ازقرار گرفتن نورالدین کیانوری در موقعیت رهبری سیاسی و تشکیلاتی، نه تنها هیچ چاهی عمیقتر از نظام گذشته و هیچ رنگی بالاتر از سیاهی رژیم شاه نبود بلکه بنا بر نوع نگاه به عرصه جهانی و سیاست داخلی و داشتن شر مطلق مشترک، کسب قدرت سیاسی توسط بنیادگرایان اسلامی به رهبری خمینی کاملا مطلوب بود وبا همه توان در این راه کوشید. حزب توده ایران بر این بنیاد، انقلاب اسلامی جاری را “انقلاب شکوهمند دموکراتیک و …” نمایاند و در سیمای “خط امام” آن دموکرات انقلابی را بازتاباند که می بایست “راه رشد غیر سرمایه داری” را “تا آستانه سوسیالیسم” بپیماید.
– نیروی هوادار مبارزه مسلحانه که در دهه چهل شمسی مرحله تدارک این شیوه مبارزه را طی می کرد از پایان این دهه تا انقلاب، مبارزه جانفشانانه و فداکارانه ای را با رژیم شاه در پیش گرفت. صدها عضو و عضو رهبری سازمان چریکهای فدایی خلق تا انقلاب ۵۷ جانهای شیفته خود را از دست دادند اما حاصلش کسب اعتبار و اعتماد عمدتا در میان دانشجویان و بخشی از روشنفکران بود نه کسب توانایی برای پیشبرد و هدایت یک جنبش توده ای و دموکراتیک. جنبش چریکی و مسلحانه از نظر شکل مبارزه سترون و فاقد توانایی “توده ای” شدن و از نظر برنامه و اهداف به کلی بیگانه با شرایط واقعی جامعه ما بود. این شکل مبارزه که حاصل سرکوبگری و استبداد و تشدید دیکتاتوری فردی شاه و برخی عوامل دیگر بود، به نوبه و به سهم خود بر خشونت و آنتاگونیسم جاری در فضای سیاسی کشور و سبعیت ارگانهای امنیتی دامن زد. در آستانه انقلاب، سازمان چریکهای فدایی از نظر تشکیلاتی بسیارتضعیف شده و عملا به شکلی جنبشی از سوی توده گسترده هواداران هدایت می شد. ضربات پی در پی ساواک به رهبری آن به ویژه کشتار جنایتکارانه بیژن جزنی و یاران در زندان که توانمندی، ظرفیت و اتوریته بازنگریهای کلی را داشتند، امکان تصحیح سیاستهارا از آن سلب کرده بود.
جنبش چریکی مدافع رادیکالترین شعارها هم در شکل و هم در محتوا بود. “با ایمان به پیروزی راهمان” رویاها و انقلابی پی گیری می شد که ربطی به انقلابی که در واقعیت در جریان بود نداشت. این جریان تنها می توانست به سهم خویش “آتش تهیه” انقلاب واقعی و جاری را تامین کند.
زمینه سازی قدرت یابی ملایان
مذهبیون ملی گرا یا ملی گرایان مذهبی نه تنها رقیبی برای ملایان و بنیادگرایان اسلامی در رهبری انقلاب محسوب نمی شدند بلکه در تمام سالهای منتهی به انقلاب درست خلاف ضرورت دوران و نیاز جامعه مضمون فعالیتشان دعوت روحانیت به ورود به میدان سیاست، آشتی دادن و پیوند زدن جوانان با اسلام سیاسی، تبلیغ تشیع سرخ علوی، اسلام حسینی، غرب ستیزی، از”خیانت” روشنفکران (سکولارها!) و”خدمت” روحانیت سخن گقتن ودر یک کلام زمینه سازی برای قدرت یابی سیاسی روحانیت بوده است. نگاهی به فعالیتها و آثار شریعتی و بازرگان و برخی نوشته های آل احمد، تشکلهایی چون نهضت آزادی و به نوعی مجاهدین خلق موید این ادعاست. سازمان مجاهدین خلق به مثابه جریانی پا گرفته دردل نهضت آزادی و مذهبیون ملی گرا، با پایه اجتماعی در میان اقشار کم و بیش سنتی جامعه، در چند ساله قبل از انقلاب عملا تشکیلاتی در خارج از زندان نداشت. تمامی رهبران آن پس ازرهایی از زندان و در آستانه اتقلاب به سازمانگری و بازسازی سازمان پرداختند و بنابراین دراین زمینه موقعیتی مشابه با یا بدتر از دیگر نیروها داشتند.
در پی روحانیت، شش سال پیش از انقلاب
– بررسی سیر فکری و مواضع کنفدراسیون محصلین و دانشجویان ایرانی به مثابه بزرگترین تشکل غیر مذهبی و سکولار سیاسی در خارج از کشور در زمینه موضوع ما بسیار گویا و نمونه وار است. این تشکل در دومین کنگره خود در دیماه سال ۱۳۳۹ در کنگره لندن در ربط با مساله آموزش وفرهنگ به دولت چنین پیشنهاد می دهد و چنین زبانی را بکار می برد: «دولت به منظور مبارزه با بیسوادی و تامین فرهنگ باید کلیه زنان و مردانی که به گرفتن دیپلم متوسط موفق شدهاند به دو سال تدریس در مدارس موظف کند و کسانی که به اجرای این امر مهم میپردازند از انجام وظایف نظام وظیفه اجباری معاف دارد. » (به نقل از حمید شوکت، نگاه اپوزیسیون عرفی و مسئله تجدد پیش از انقلاب) همان پیشنهادی که در قالب سپاه دانش دربهمن ۱۳۴۱ اجرا شد. کنفدراسیون دانشجویان ایرانی با غلبه فکرو نگاه اپوزیسیونی و ایدئولژیک بر آن و پس از شورش خرداد ۱۳۴۲ در چهارمین کنگرهی خود که در دی ماه ۱۳۴۴ در شهر کلن برگزار شد چنین زبانی بکار می برد:
«در سالهای اخیر رژیم ارتجاعی و ضدخلقی محمدرضا شاه به طرح مواد به اصطلاح انقلابی درباره زنان از قبیل “آزادی زنان در انتخابات” و “تساوی حقوق زن و مرد”، “قانون حمایت خانواده” و غیره دست زده است و میخواهد به تحمیق زنان بپردازد و با جلوگیری از رشد آگاهی آنان مانع شرکت مستقیم آنان در مبارزات خلق گردد.» (به نقل از حمید شوکت همان جا).
کنفدراسیون دانشجویان ایرانی، تشکلی سکولار که در غرب پا گرفته و می بایست فرهنگ و مفاهیم سیاسی مدرن و تجددخواه را جذب کرده باشد، تشکلی که با تجربه عینی جنبش دانشجویی ۶۸ در اروپا همزیستی وهمراهی داشته است، این چنین در برابر سنتی ترین و ارتجاعی ترین گرایشات سیاسی فرهنگی جامعه به دلیل اتخاذ سیاست برمبنای “شر مطلق مشترک” و داشتن عینک ایدئولوژیک، سر فرود می آورد. کنفدراسیون در پیامی به آیت الله خمینی، شش سال پیش از انقلاب اعلام می کند: «چهاردهمین کنگره کنفدراسیون جهانی منعقده در شهر فرانکفورت به آن مقام محترم درود فرستاده و پشتیبانی کامل خود را از مبارزات عادلانه و به حق جامعه روحانیت مترقی ایران علیه امپریالیسم، صهیونیسم و ارتجاع داخلی به سرکردگی دربار پهلوی اعلام نموده و تضییقات اعمال شده رژیم ایران علیه روحانیت مترقی و وطنپرست را شدیداً محکوم میکند.» (مصوبهی کنگرهی چهاردهم کنفدراسیون. فرانکفورت، دی ١٣۵١). در پیام کنفدراسیون به آیتالهر خمینی حتی همان زبان و فرهنگ گفتاری اسلام گرایان نیز بکار برده می شود: نهضتی که در “جهاد با یزید زمانه پایههای کاخ فرعونی” حکومت شاه را به لرزه افکنده است. (همان منبع)
آیا بر زمینه موارد پیش شمرده بازهم این که رهبری انقلاب در چنگ خمینی و روحانیت قرار گرفت، امر غریبی می نماید؟
اوج گیری بنیاد گرایی و استراتژی کمربند سبز
مهمترین شاخصهای وضعیت بین المللی در آن دوران تا آن جائی که به این بحث مربوط است، نخست تداوم حاد جنگ سرد ودیگری سربرآوردن و موج رو به رشد بنیاد گرایی و تقلای حفظ هویت سنتی اسلام گرایان در برابر حهانی شدن مدرنیته با همه جلوه های منفی و مثبت آن بود. تقریبا درهمه کشورهای اسلامی، افغانستان، پاکستان، ایران، فلسطین، مصر، الجزایر و … این موج را با تفاوتهای زمانی و با شدتهای متفاوت شاهد هستیم.
در شرائط و فضای جنگ سرد که در مناطقی همچون ویتنام به شکل گرم نیز جریان داشت، آماج نخست غرب و بویژه آمریکا مقابله با بلوک سوسیالیسم و دراین راه تکیه بر نظامهای دیکتاتوری و ایجاد کمربند سبز اسلامی در برابر کمونیسم بود. همزمانی این دو پدیده یعنی اوج گیری بنیادگرایی اسلامی و مطلوبیت نظامهای راست گرای اسلامی برای غرب، نخستین ثمره تلخش را در سرنگونی ذوالفقار علی بوتو در پاکستان و دیکتاتوری شریعت پناه ژنرال ضیاءالحق نشان داد. با اوج گیری جنبشهای اعتراضی علیه رژیم شاه، در سالهای نزدیک به انقلاب، کشورهای بزرگ غربی در ایران نیز بازی با کارت اسلام گرایان را در پیش گرفتند و در کنفرانس گوادالوپ تصمیمات جدی ای دراین راستا اتخاذ شد. اجازه اقامت خمینی در فرانسه و سیاستهای رسانه ای و تبلیغی که در پیش گرفته شد، نشانه هایی از این روند است. کشورهای غربی که ازبلند پروازیها و قدرت طلبیهای شاه در منطقه چندان راضی نبودند، با گسترش تشنجات در ایران، حمایت بی قید و شرط از او را سست کردند و بتدریج با اوجگیری بیشترامواج انقلاب وارد گفتگوهای انتقال کنترل شده قدرت با نمایندگان خمینی شدند. آمریکائیان ثمره و نتیجه آن سیاستهای خود در نزدیکی با بنیادگرایان اسلامی را در ایران، خیلی زود بهنگام تسخیرسفارتشان درتهران و در ربط با مجاهدین افغان و بنیادگرایان پاکستانی و عربستانی و … بسیار دیرتر در یازده سپتامبر۲۰۰۱ دیدند.
استبداد و کوری سیاسی شاه مهمترین موجد انقلاب
در نگاهی گذرا به دوره مورد بحث یعنی دو دهه قبل ار انقلاب، روندهای گوناگون و متضادی قابل مشاهده است از یک سو خواستهای دموکراتیک انباشته شده، مطالبه حقوق وآزادیهای فردی و اجتماعی، عدالت خواهی و استقلال طلبی بیش از پیش طرح می شود و بازتاب می یابد. با پا نهادن اقشار مدرن در گستره ای بسیار وسیعتر از گذشته به عرصه کنشهای اجتماعی، خواست مشارکت در تعیین سرنوشت خود و حیات سیاسی جامعه پایه اجتماعی گسترده ای می یابد. از سوی دیگر اما رژیم شاه درست خلاف این نیاز و ضرورت، به مختنق ساختن بیشتر فضای سیاسی، تمرکز بیشتر قدرت در دست شاه، تشدید دیکتاتوری و سرکوب، بی مضمون و نمایشی کردن کارکردها و خصلت نهادهای دولتی و انتخابی، پوک و بی مایه شدن بسیاری ازمسئولیتها و مسئولین، رواج تملق گویی و تملق پذیری بیمارگونه و … رو می آورد. در کنار و به موازات این دوروند، یعنی انباشت خواستهای دموکراتیک و بسته شدن بیشتر فضای سیاسی، روند دیگری جریان داشت وآن، هم سو و هم صف شدن همه اقشار سنتی وآن بخش بزرگ از جمعیت کشوربود که با تغییرات ساختاری و اقتصادی و دگرگونیهای فرهنگی و وضعیت سیاسی، تقابل و ناهماهنگی و ناسازگاری داشتند. این بخش با همیاریهای سیاسی و رسانه ای و بویژه به یاری خود رژیم شاه، رهبر طبیعی و هم سرشت خود را در خمینی و روحانیت یافت. براین بنیاد، هم اقشار و طبقات همسو با تولید واقتصاد و فرهنگ مدرن وهم اقشارو بخشهای متعلق به ساختارها و مناسبات و تولید و فرهنگ سنتی، بتدریج در تقابل و در مبارزه حاد با شاه و سلطنت قرار گرفتند. اقدامات مغرورانه شاه درسالهای دهه ۵۰ به جهت جهش قیمت نفت و توان اقتصادی ناشی از آن و بویژه اقدام به تشکیل حزب رستاخیز، اعلام رسمی نظام تک حزبی وتوصیه به مخالفین برای خروج از کشور، فضای سیاسی را هر چه بیشتر رادیکالیزه و دره بین جامعه سیاسی و بخشهایی از مردم با نظام را بیش از پیش ژرفش و گسترش بخشید. این اقدامات شاه نه فقط نشان استبداد و دیکتاتورمنشی او، که نشان بیخردی سیاسی و بیگانگی نسبت به وضعیت جامعه بود. شاه نه یارای پذیرش دموکراسی و پاسخگویی به مطالبات اقشار مدرن را داشت و نه توان درک خطری که ازسوی بخشها و اقشار سنتی جامعه و ملایان نظامش را تهدید می کرد. او از آن جا رانده و از اینجا مانده شد. شاه نیز مانند آمریکا که برای مقابله با اردوگاه سوسیالیسم به کمربند سبز اسلامی چنگ انداخت، دشمن و خطر اصلی را به شکلی بیمارگونه درسیمای روشنفکران وچپها و دموکراتها می دید نه در آن جائی که واقعا می بایست ببیند. ساواک شاه روشنفکران مخالف و کمونیستها و دموکراتها را با خشونت تمام سرکوب می کرد و آخوندها را گوشمالی می داد و بدین ترتیب برایشان وجهه می خرید. پس از بالا گرفتن امواج انقلاب که در پیشاپیش آن پرچم سبز اسلامی در اهتزاز بود، دیگر برای هر اقدام اصلاحی وعقب نشینی دیر شده بود و همان سان که دیدیم عقب نشینیها به ضد خود تبدیل شدند. به قول مولوی: آب، آتش را مدد شد همچو نفت
اکنون نیز داستان همان است
پاسخ به این پرسش که چرا جمهوری اسلامی به فاصله کوتاهی پس از انقلاب، موفق به سرکوب روشنفکران و نیروهای سیاسی شد دقیقا ریشه در تناسب نیروهای جریانهای مختلف قبل از انقلاب دارد. خام اندیشی و خلاف واقعیت خواهد بود اگر تصور شود بعد از انقلاب و یا پیش ازآن، رقابتی بین نیروهای سیاسی گوناگون برسر سهم در قدرت و یا ایجاد حاکمیتهای دوگانه و چند گانه می توانست وجود داشته باشد. تناسب قوا به شکل دردناکی به سود پیروان خمینی بود که هر مانعی را می توانستند با ریختن ملیونها توده هوادار به خیابانها ویا به اشکالی دیگر از سر راه بردارند. آنان از نیروهای دیگرهمچون “ملی- مذهبیها” تا آنجا که در خدمت تثبیت حاکمیتشان و پیشرفت به سوی کسب انحصاری قدرت بود سود می جستند. یکی دو سال پس از انقلاب که به بهار آزادی معروف شد، در حقیقت نه دوره وجود آزادی که دوره فقدان ارگانهای سازمان یافته سرکوب و هنگامه تدارک و سازماندهی آنها از سوی رهبری انقلاب بود. بعدا جنگ نیز همچون مائده ای آسمانی محملها و فضا برای سرکوب را آماده تر کرد. از نظر من اهمیت این نکته در اینجا است که فضای بازو رشد نسبتا سریع گروه های سیاسی در این دوره و شرایط در چند شهر و یکی – دو منطقه مثل کردستان و ترکمن صحرا، آنان را به ارزیابی خطا از تناسب قوا و امکان مقابله رو در رو با بنیادگرایان و حاکمیت کشاند. آنان با سر به جنگ شاخ گاو رفتند و بار دیگر آرزو و خیال را به جای واقعییت نشاندند. نه مقابله قهرآمیز و مسلحانه، آنسان که در کردستان و ترکمن صحرا و اینجا و آنجا پاگرفت و نه سیاستهای مماشات گرانه و حمایتی بعدی بخشی از نیروها در راه شکوفایی جمهوری اسلامی و … می توانست اصولی و پاسخگو باشد. بسیاری نیروهای اپوزیسیون فاقد درک و توانایی شناخت قدرت هماورد خود بودند و این که دریابند مبارزه ای طولانی و چندین و چند ساله در پیش است. بی دلیل نیست که شعار سرنگونی در حد یک هدف نزدیک و تاکتیکی دائما طرح شد و برخیها شش ماه شش ماه تاریخ آن را تمدید کردند. باید درک می شد انقلاب در گسترده ترین ابعادش انقلاب اسلامی، متکی برتوده ها و خلق که آن سان ستایشگرش بودیم و تحت رهبری بنیاد گرایان سر از قبر قرون درآورده بود. آنگاه امکان پذیر می شد که درک شود جدایی آن توده عظیم وآن پایگاه گسترده از حاکمیت دین سالار و ایجاد تحول در فکر و موضع مردم شاید به بیش از دو دهه کار و پیکار و تجربه عینی خود مردم نیاز داشته باشد. بدان سان که هم اینک شاهدیم که حکومت جمهوری اسلامی بسیار منزوی شده و مساله بقا و امنیت بیش از همیشه برایش طرح شده است. هر چند هنوز هم توده ای شش- هفت ملیونی وجود دارد که منافع و علائقش را در ادامه این حکومت می جوید و پایگاه رژیم را تشکیل می دهد. جمهوری اسلامی با برخی بخشهای دیگر جامعه نیز وارد یک مناسبات رشوه دهی و رشوه گیری شده است. اقشاری که باوجود مخالفت با برخی هنجارهای نظام از تداوم وضعیت کنونی سود می برند.
اما مساله اصلی پیرامون نحوه مقابله با جمهوری اسلامی در اوان انقلاب نه صرفا امری تشکیلاتی و سازمانگرانه که در اساس موضوعی دیدگاهی و سیاسی بود. با یک نظام تمامیت گرای دینی و ایدئولوژیک که بر یک نهضت توده ای واپسگرایانه متکی است، با اتکا به نگرشهای ایدئولوژیک وقدرت طلبانه و هژمونی طلبانه نمی توان پیروزمندانه رزمید. این که هر کس راه خویش و الگوهای ذهنی خود را در پیش گیرد و تحول و انقلاب مطلو ب و در ذهن خود را پی بگیرد نمی توانست ره به جایی ببرد همچنان که نبرد. به نظر من اگر شانسی برای مبارزه ثمربخش با جمهوری اسلامی و هنجارهای آن و مقابله با کشتار و سرکوب دهشتناک درطول دو دهه بعد وجلوگیری از سلطه دین و دین سالاری بر جامعه و قدرت سیاسی وجود داشت و اگر فرصتی بتوان متصور شد، از همان روزهای نخست پس از انقلاب، در ایجاد همسویی و هماهنگی و همیاری مجموعه کنشگران سیاسی و اجتماعی و فرهنگی بود در راستای دفاع بی قید وشرط و بی حصر و استثنا از حقوق بشر، پاسداشت و دفاع از حقوق و آزادیهای فردی و اجتماعی، برابر حقوقی زن و مرد، ترویج دموکراتیسم و سکولاریسم و تقویت فرهنگ و نهادهای مدنی و جنبشهای اجتماعی. آری اگر شانسی بتوان قائل شد تنها دراین چارچوب امکان پذیر بود. اما دریغا که این ضرورت با توجه به بافت و ساختار و فرهنگ مجموعه ی جامعه و نیروهای سیاسی ایران در آن دوران یک رویا و امری ناشدنی در نظر می آید. اما ناتوانی ما در درک آن ضرورت در آن دوران، از مسئولیت ما نمی کاهد. اکنون نیز البته در مقیاسی دیگر داستان همین است.
طی سه دهه گذشته مردم کشور ما در مقیاسی میلیونی و توده ای نتایج فاجعه بار حاکمیت یک نظام دین سالار را دیده اند. اکنون در کشور ما، اسلام سیاسی، بنیاد گرایی اسلامی و دین در حاکمیت، در قیاس با دیگر کشورهای اسلامی از پائینترین حد پذیرش اجتماعی برخوردار است. این تجربه هرچند به بهایی بسیار سنگین بدست آمد اما دستاورد بزرگی است. شرایط بین المللی هیچ گاه این چنین آماده برای اعمال قشارهای دیپلماتیک و سیاسی بر جمهوری اسلامی نبوده است. حاکمیت فقها هیچ گاه تا این حد نه در ایران و نه در جهان منزوی نبوده است. اما نخبگان و الیت سیاسی جامعه ما در چه وضعیتی هستند؟ آیا می توانند از این فرصتها استفاده کنند؟ تقریبا در تمام خانواده های سیاسی ایران کم و بیش همان کاستیها وبیماریها با جان سختی به زندگی خود ادامه می دهند. عدم تلاش در راه بازتعریف وبه روز کردن مفاهیم و مقولات دیدگاهی، دنباله روی و نداشتن تشخص سیاسی، تلاش برای حفظ درجاتی ازدین در قدرت و حفظ تعدیل شده نظام و رانت خواری فرهنگی و سیاسی ناشی از حذف سکولارها (“بودن بخاطر نبود دیگران”)، در جانب دیگر واقعیت گریزی و پا بر زمین نداشتن و سیر در دنیای نیست در کجا و شیفتگی به یافته ها و بافته های ذهنی خود، به جای تلاش برای تاریخساز شدن، در تاریخ و نه اکنون زندگی کردن و لاجرم به تاریخ پیوستن، تداوم نگاه ایدئولژیک به روندهای جهانی و برمبنای “شر مطلق” مشترک سیاست ورزیدن، با حقوق بشر و دموکراسی و آزادیهای فردی و اجتماعی هنوز یگانه نشدن و با لیبرالی و بورژوایی خواندن آن این سنگرها را وانهادن و در ایران اسیر درچنگال یک حاکمیت تئوکراتیک و توتالیتر قرون وسطایی، لیبرال و لیبرالیسم را نه رقیب سیاسی و فکری که دشمن و آماج اصلی مبارزه قلمی قرار دادن و … متاسفانه این کاستیها فقط نسل ما و مسنترها، نسل بالای ۵۰ را شامل نمی شود. بخشهایی از نسل جوان فعال سیاسی درون کشور نیز مشکلات نظری، منشی و روشی خود را دارد که بخشی از آن تکرار غمبار همان حرف و حدیثهای کهنه است پس از گذشت این همه سال و بروز این همه مصیبت بدون آن که تجربه ای درخور آموخته شده باشد.
آسیبب شناسی جریانهای مختلف سیاسی در ایران امری بسیار ضروری است که باید همه جانبه به آن پرداخت. در وحله اول نیز وظیفه خود هر نحله سیاسی است که به بررسی و نقد بنیادین خویش بنشیند. تا این مهم انجام نگیرد، یا وضعیت فاجعه بار کنونی همچنان تداوم خواهد یافت و یا به اجرا درآمدن سناریوئی سیاه تر وافتادن به چاهی عمیقتر از چاه کنونی دور از ذهن نخواهد بود.