سیاست یعنی اداره قدرت، و قدرت یعنی اعمال اقتدار دولت (استیت). این اعمال، از طریق ساختار یا نهادی بنام حکومت (گاورنمنت) به اجرا گذاشته میشود. در واقع قدرت همان دولت (استیت) است در اجرا. دولت (استیت) ساختاربندی (نهادگردی) یک دوره تاریخی تحول اجتماعی میباشد. دوره تحول تاریخی نیز بمفهوم شرایط معین و مشخص تولید و بازتولید حیات اجتماعی است. شیوه معین و مشخص تولید و بازتولید اجتماعی حامل دو مؤلفه است: یکی ارتباط “انسان با طبیعت” و دیگری “انسان با خود”. مؤلفه نخست انسان را از طبیعت متمایز کرده و تشخیص میدهد (به شخص تبدیل میکند). این تمایز و تشخیص همان روند تولید و بازتولید حیات اجتماعی است که نخست بقاء و سپس تداوم آن را امکانپذیر میکند. این تمایز و تشخیص و تولید و بازتولید حیات اجتماعی همان چیزیست که کار مینامیم. بدین ترتیب، انسان همان کار است، و کار همان انسان- و این کار، اساسا، هم جمعی است و هم تولیدی (مؤلفه دوم انسان باخود)، و هم عینی است (ناذهن) است و هم ذهنی است (ناعین). شیئی درخود و هم بازسازی آن در رهگذر اندیشه. سیاست بنابراین عالیترین فعالیت معین و مشخص انسانی است زیرا با آن، شرایط تولید و باز تولید خود را فراهم آورده و بخود بقا داده و این بقا را تداوم داده و این چنین، شرایط ابدی کردن خود را فراهم میآورد. دولت (استیت) “بودن” است و سیاست “شدن”. اولی مطلق و فراگیر و دومی نسبی است و موضعی. “بودن” شده ایست ماندگار، “شدن” بودنیست گذرا، و خط واسط این دو – در هر تبدیل و تبادل متقابل- چیزیست که “عدم” می نامیم؛ “عدم” بودنیست نامانگار و شدنی است ناگذرا. کار سیاست این است که این روند “بودن” به “شدن” را، با گذشتن از “عدم” پیوسته و فعال نگهدارد. سیاست حقیقی است، عینی است و علمی است – بهمان نسبت که انسان و هستی نیز چنین هستند.
ماکیاولی پرده ها را کنار زد، پوسته ها را شکافت و مغزها را نمایان کرد. او نشان داد که “سیاست یعنی اداره قدرت” و قدرت یعنی اعمال اقتدار دولت (استیت). واین اعمال، از طریق ساختار یا نهادی بنام حکومت (گاورنمنت)، به اجرا گذاشته میشود.” در آن روزگار، در دروازه خروج از قرون وسطا، “پرنس” (شهریار) همان دولت (استیت) بود و اراده و تصمیم اش، همان قدرت و سیاست. ماکیاولی در حقیقت، با این کارش، نخستین “کنایه های” آنچه که دولت (استیت) در حال تمایز و تفکیک از حکومت (گاورنمنت) بود را فراهم آورد. این تمایز و تفکیک، بعلت ناپختگی تحول حیات اجتماعی، هنوز هم در “بلبشو” بسر میبرد. بهتر است که کمی از شاعرانه گردانی ادبیات سیاسی خارج شد و گذشته و نقد آن، یعنی، تاریخ را مورد توجه قرار داد. از این ببعد کیم ایل سونگها، مائوها، استالینها و مشابه اینها را در زمانه و برشهای خاص و یگانه شان همان “ژ سویی ل اتا” (من ام دولت) نامید- و صبورانه “ضرورت و اختیار” را، با ابزار سیاست بمفهوم فوق، پیمانه کرد که عوامفریبانه دولت (استیت) در مقابل “مردم” قرار داده نشود، و آن از اختیارشان بیرون آورده نشود – که خود دولت (استیت) شوند، و “مردم” کنترل چی “دموکراتیک و قانونی” آن؛ آنها سوار و اینها پیاده.
ایران نیز همچون پیشینیانش در جاده گذار از ماقبل صنعت به صنعت، با همان دو مسئله یی روبروست که تمام آنها روبرو شدند – در همان تجربه زادگاه ” انقلاب صنعتی و صنعت”، هفتاد هزار نفر را یکجا کشتند چون “ماشین صنعت نو پا یا شهر” ظرفیت جذب آنها را نداشت. و شاه نیز همان “ژ سویی ل اتا” بود. در روسیه پس از اکتبر نیزبیش از این هفتاد هزار نفر امکان جذب در شهر را نداشتند چون شهر در واقع هنوز موجود نبود. در چین نیز بر همین منوال – حتا با احتساب این که مسئله دیگر شناخته شده بود. در سایر تجربیات، بومیان آمریکا، دوران تسخیر غرب و کابویها، و بالاخره استفاده از تنبیه هولناک ” نازیستی” با جنگ و سیاست تبعیض نژادی، که هم بیش از “هفتاد هزار نفر یکروزه” تجربه مادر از میان رفتند چون “زیادی بودند”، و هم هرکدام بر وفق شرایط خویش، “ژ سویی ل اتا”ی خودش را آفرید. واقعا با این “آدمهای زیادی”، بارث رسیده از جامعه کهن مستهلک، و دفع شده از روند پیشرفتگی و سرعت تغییرات فنی، چه باید کرد؟ ایران از کدام راه شناخته شده خواهد رفت، یا این که یافتن راهی “سهلتر و ناخونریز” را تجربه خواهد کرد؟ آیا ماکیاولی در نامه هایش به “پرنس”ها با چنین جوانبی نیز برخورد کرده بود، و گرامشی نیز در “حزب همان پرنس مدرن است”، برای این “آدمهای زیادی” و “ژ سویی ل اتا”های آینده فکری کرده بود؟ پاسخ چیست، کجاست، و چگونه است؟