هنوز صدایت را می شنوم.
زمان چه زود گذشت
و اکنون ما،
مسافران جاده بی انتها،
هنوز در راهیم.
تو گفتی…،
در هوای سرد زمستان هم خواهم آمد.
و نزد تو خواهم ماند.
نمی دانستم، وزش تند بادهای زمستانی،
آن تازیانه های بی رحم را،
بر گُرده ی ما ،
نمی دانستم که تو،
در عبوراز گردنه های سخت و نفسگیر بیداد،
به سوی شهر آرزوها
از درونسویِ روح خویش،
زخم بر خواهی داشت.
و من مرحمی برای زخمت نخواهم یافت.
نگاه می کنم،
به آن چهره ی فرسوده رنج دیده
نگاه می کنم به آینه
و خود را در تو باز می یابم.
دلم می گیرد،
از رنجی که بر ما رفت،
و از حسرتی که بر دلمان ماند.
دلم می گیرد،
از دیدن باغ سوخته
از خرمنگاهها…،
از کشتگاه هایی که در میان شعله های آتش سوختند،
از پرندگان مهاجر،
که در حسرت بازگشت به خانه…،
پرهاشان سوخت
آتشی در وجودم زبانه می کشد.
این گونه نگاهم مکن
سرمای تند باد زمستانی
از تنم بیرون نرفته هنوز.
صدایت را می شناسم
عطر یاس باغهای وطن را می بویم
این گونه نگاهم مکن
باآن چشمان روشن رنج دیده
رحمان اول اسفند ٩۴