قدیما هنگامیکە هنوز طعم تلخ آوارگی و غربت از وطن را نچشیدە بودم، آنگاە کە هنوز در شهر آنزمان کوچک مرزیمان زندگی می کردم، افراد چندی کە شمار واقعی آنان را علیرغم کم بودنشان کسی نمی دانست موسوم بە “دیوانە” در فرهنگ عام و “دارای بیماری روانی” در تعبیر خواص، در گوشە و کنار شهر می دیدم کە هیچ نهاد و ارگان دولتی بدانها نمی رسید. آنان، از مردم عادی بە وقت گرسنگی، لقمەای چند می گرفتند، کسی از سر صواب و لطف و انسانیت آنها را گاها بە حمام می برد، و یا با پوشاندن لباسهای کهنە خود بر تنشان، برای مدتی آنان را از کثافت و لجن بە جای ماندە و مالیدە، رها می ساخت. بیمارانی کە گاها در گورستانها هم می خوابیدند!
و اکنون خبر دیگری از وطن نکبت زدە می رسد، خبر “سرگردانی سالمندان مجهوالهویە”،… خبر سالمندان سرراهی. انسانهای پیر و پابەسن گذاشتە دارای بیماری آلزایمر و یا روانی، کە رها شدەاند و در گوشە و کنار خیابانها، در میان کارتونها، زیر پلها و غیرە سرگردانند، و شب را بە روز و روز را بە شب می رسانند.
هر روز تحفە نوینی از آن خطە می رسد! هر روز وجدان آدمهای دیوانە دوست آن دیار را خاری دیگر می خلد! و چە تلخ است ادامە چنین زیستی را!
داغ لعنت خوردە ما را داغهای لعنت خوردە دیگر، با چە قصاوتی فربە می کنند! آە داغ لعنت خوردە!