حسین منزوی
چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را؟
که سال ها نچشیده است، طعم باران را
گمان مبر که چراغان کنند، دیگر بار
شکفته ها تن عریان شاخساران را
و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم
غبار خستگی روز و روزگاران را
درخت های کهن ساقه، ساقه دار شوند
به دار کرده بر اینان تن هزاران را
غبار مرگ به رگ های باغ خشکانید
زلال ِ جاری ِ آواز ِ جویباران را
نگاه کن گل من! باغبان ِ باغت را
و شانه هایش آن رُستگاه ماران را
گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی
چگونه می بری از یاد داغ ِ یاران را؟
درخت ِ کوچک من! ای درخت ِ کوچک من!
صبور باش و فراموش کن بهاران را
به خیره گوش مخوابان، از این سوی دیوار
صلای سُمّ سمندان ِ شهسواران را
سوار ِ سبز ِ تو هرگز نخواهد آمد، آه!
به خیره خیره مبر رنج انتظاران را!
***
می رسد نوبهار و…
حسن حسام
می رسد نوبهار ودر دل من
می شکوفد بهارخاطره ها
می دهد بر وجود من مستی
عطرگلهای وحشی صحرا
+++
با بهاری که میرسد از راه
خاطرات گذشته، هم سفرند
روزهای گذشته از نظرم
همچو باد بهار، میگذرند
+++
یادم آید که مادر پیرم
حسرت بازدیدنم، دارد
یادم آید که آن فرشته مهر
فکراز ره رسیدنم دارد
+++
یادم آید که دوستان قدیم
که همه، خوب ومهربان بودند
همرهانی که سال ها بامن
یاروهم رزم وهم زبان بودند
+++
هر کجا جمع و محفلی باشد
سخن یار رفته، باز آرند
تا که دل گرم شور عشق کنند
دل به یاد گذشته، بگمارند
+++
یادم آید که زندگانی من
عشق وآشوب وشوق وشوری داشت
در جهان دلم، فروغی بود
سینه ام، آفتاب و نوری داشت
+++
یادم آید که رنج کارگران
سال ها، چاشنی شعرم بود
اشگ سوزان کودکان یتیم
قدرت شاعری من، بفزود
+++
چون پدیدار گشت نهضت نفت
همت توده ها، هویدا شد
در بهاری پراز لطافت وحسن
غنچه شعر من، شکوفا شد
+++
یادم آید که همچو شبنم صبح
شعر من پاکی و لطافت داشت
جلوه های لطیف احساسم
دلربائی و شور و حالت داشت
+++
شعرها ساختم همه پر شور
جملگی در ثنای آزادی
نغمه هائی علیه استعمار
دشمن دیر پای آزادی
+++
یادم آید که آتشین شعری
ساختم از برای کارگران
گفتم این جان چه ارزشی دارد
که شود خاک پای کارگران!
+++
سرنگون شد حکومت ملی
چون به دست اراذل و اوباش
حکمفرمای خاک ایران، شد
فرقه دزد و خائن و کلاش
+++
روز روشن به شب، مبدل گشت
حال آزادگان، پریشان شد
آنکه را عشق توده در سر بود
منزلش گوشه های زندان شد!
+++
بعد از آن کودتای ننگ آور
زیستم ماه ها به پنهانی
خاطر از رنج توده، آزرده
دل پر از غصه و پریشانی
+++
یادم آید که ارتجاع پلید
حمله یک شب، به آشیانم کرد
دفتر شعر من، زمن به ربود
از غم و غصه، نیمه جانم کرد
+++
آخرین روزهای آذرماه
شهر تبریز، سرد و یخبندان
یادم آید به جرم آزادی
اوفتادم به گوشه زندان
+++
قصه ها دارم از گذشته بسی
که همه، تلخ یا که شیرین است
لیک در چشم عقل من، تنها
یادی ازروزهای دیرین است
+++
من چه می خواهم از گذشته دور؟
که به جزنقش خواب ورویا، نیست
شمع خاموش خاطرات کهن
روشنی بخش بزم دل ها نیست!
+++
حالیا در جهان من، تنها
سردی تلخ و وحشت انگیزاست
در وجودم دگر، بهاری نیست
هستی ام در کمند پائیز است!
+++
نه انیسی، نه همزبانی هست
نه کس از درد من، خبردار است
آخر از جان من، چه می خواهد
این سیاهی که در شب تار است
+++
مردم از این سیاهی جانکاه
هان که از وحشتم، نجات دهید
ای خدایان شعر و عشق و شراب
باردیگر، مرا حیات دهید!
***
بهار خواهد شد
ویدا فرهودی
به گوش خویش شنیدم بهار خواهد شد
غزل غزل قلمم بی قرار خواهد شد
شنیدم از نفسِ سبزِ ژاله بارِ نسیم
که باز فرصت دیدار یار خواهد شد
وخارِ کوچ اگرچه خلانده خاطره را
خیال، مرهم آزار خارخواهد شد
به دوشِ عشق مرا تا دیار خواهد برد
و سیر و سرکه و سنبل قطارخواهد شد
کنار سکه و سیب و سماق و سبزه ی عید
سرور بر سر هستی نثار خواهد شد
عزا و ندبه صدا را سیه نخواهد کرد
ترانه عادت شب زنده دار خواهد شد
عجوز زهد بدینسان جنون نخواهد کرد
شکسته چوبه ی ننگین دار خواهد شد
وگل به گل ز فضا، شعر تازه خواهی چید
بدَر حجاب خموشی، بهار خواهد شد
***
ریاعیات بهاری
رضا مقصدی
دیدار بنفشه زار را باور کن
بیداری جویبار را باور کن
بر شانۀ شادمان گلبرگ و درخت
گستردگی بهار را باور کن
از پونه پیام ِ آشنا می آید
عطرِ علف از عاطفه ها می آید
خیزید و به روی عاشقان گُل ریزید
ای منتظران! بهار ما می آید
این بار، چو این بهار می باید زیست
سرشار و شکوفه بار، می باید زیست
امروز که رنگِ شادیت سُرخ تر است
شاداب تر از انار، می باید زیست
برخیز و بیفشان و بباران، ما را
سبز است ترانهء بهاران، ما را
ای شعلهء هر شکفته، ای آتشِ عشق
برخیز و برانگیز و بسوزان، ما را
من چون چمنم تو بادِ فروردینی
من، داغِ هزار لاله، تو نسرینی
آزاده تر از سرودِ سروستانم
گر با من و آرزوی من، بنشینی
***
بهار پشت میله ها
جهان آزاد
پرنده ی بهار نغمه ساز کرد
جوانه زد درخت ارغوان،
پرنده ی بهار من،
به نام عشق
به نام خون
به نام لاله های خاک خاوران
بخوان!
شکوه آفتاب،
در نگاه سبز توست
ونوشخند غنچه نوبهار،
در لبان ارغوانی ات
بهار سبز من
بهارِ پشت میله ها
بخوان خوان
بخوان در این غروبِ بی ترانگی
که بشکند سکوت را
ترانه خوانی ات!
ببین افق چقدر روشن است
و آسمان چه مهربان
دوباره صبح می رسد
و مرغک سپید عشق لانه می کند
به روی شاخسار
دوباره می رسد بهار
وآفتاب خیمه می زند
فراز شهرهای سوگوار
بهار تازه رس بهار توست
و چشمها و دستها در انتظار توست
رها کن این سکوت را
پری بزن،
از این کویر بی نفس عبور کن
زلای میله های این قفس عبور کن
بهار و سبزه و نسیم
انتظار می کشند
ز واحه های خار وخس عبورکن
تمام راه را دویده ای
ز بانه تا طبس
ز لوت تا سهند
و روی ماسه های ساحل جنوب
شیارخون سرخ، جای پای توست
صدای مرغکان جنگل شمال
صدای آشنای توست
تگرگ نیمه شب
غبار یاس را
ز دامن کبود باغ شسته است
نگاه کن میان برفها
جوانه های سبز رسته است
پرنده، سبز می پرد
نسیم، سبز می وزد
و ابرهای پاره پاره
سبز می شود
رواق آسمان پرستاره
سبز می شود.
بهارما
دوباره سبز می شود!
***
دختران کوه
دنیز ایشچی
حرامیان گردنه های تند
راه را بر آهوان کوهساران بسته اند.
در سنگلاخ سفر
همراهان پریشانند.
بارها سنگین است و
راه ها دور.
رقص شراره ها
بر مه آلود سحرگاهان
و طلوع آفتاب بر برکه های غمناک
غنچه ها زیباترین خنده های خویش را
به مرغابی های وحشی میفرستند،
و شیرین ترین بوسه های خویش را
به سوی آفتاب سحری نثار می کنند.
شانه های ظریف دختران کوه
با دلی غمناک
کوله بار سنگین
راه های دور را
چه سان به منزل پایان
به قله های بلند
صعود بنمایند ؟
عروس دختر باران
با کودکی به پشت
گلخنده ها به لب
چه سان توان کند این سیل تند را
یاران خویش را
از تندی خزان و زمستان
منزل به ارمغان بهاران
گذر کند به لاله زار دشت لار
البرز ماندگار.
***
آمدی ای نوبهارِ خوش خبر
رضا بی شتاب
آمدی ای نوبهارِ خوش خبر
سبزه باز آورده ای بر هر گذر
آمدی با هدیه هایت از سفر
کوله بارت رنگِ گُل رسمِ سحر
باز آمد رویِ ماهت در نظر
آمدی خنیاگر وُ خندان بهار
باغِ تن مست ست وُ دستِ تو سبو
هم سبو هم می زِ مستی راستگو
تشنگانت کو به کو در جستجو
یک جهان بخشنده گلها رنگ وُ بو
یار آمد بی سخن در گفتگو
گونه ات گلگون وُ گلبو ای نگار
بزمِ نوروزست وُ جان آواز شد
روزنِ شادی نگه کن باز شد
روزِ نو با لحظه ها همراز شد
جلوه ای با جلوه ای همساز شد
با نسیمی غنچه ای در ناز شد
مِهر آمد با بهاران سازِگار
سبز در سبزست وُ زیبایی روا
باز آمد یارِ دلها دلرُبا
با پَرِ عاشق بگو این ماجرا
می بَری ما را به پرواز آشنا
چلچراغِ عشق روشن شد بیا
تا بیابد جانِ مشتاقان قرار
کهکشانِ نقش هایی دم بِدَم
شرح نتواند نوشتن هر قلم
یار آمد می رَوَد از دیده غم
در پیِ هر گامش اینک صد اِرَم
کیستی بادِ صبا وُ ای صنم!
کز حضورت عشق شد آموزگار
باده در جامی وُ جانانِ جهان
زان چنین مست ست وُ سرخوش آسمان
بوسه ها چون ژاله ها در بوستان
همچو بارانی وُ از یاران نشان
روزِ آزادی برآری جاودان
یار شاد وُ مست وُ رقصان شد دیار