خزانی
مهدی اخوان ثالث
پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک
آنک ، بر آن چنار جوان ، آنک
خالی فتاده لانه ی آن لک لک
او رفت و رفت غلغل غلیانش
پوشیده ، پاک ، پیکر
عریانش
سر زی سپهر کردن غمگینش
تن با وقار شستن شیرینش
پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک
رفتند مرغکان طلایی بال
از سردی و سکوت سیه خستند
وز بید و کاج و سرو نظر بستند
رفتند سوی نخل ، سوی گرمی
و آن نغمه های پاک و بلورین رفت
پاییز جان ! چه شوم
، چه وحشتناک
اینک ، بر این کناره ی دشت ، اینک
این کوره راه ساکت بی رهرو
آنک ، بر آن کمرکش کوه ، آنک
آن کوچه باغ خلوت و خاموشت
از یاد روزگار فراموشت
پاییز جان ! چه سرد ، چه درد آلود
چون من تو نیز تنها ماندستی
ای فصل فصلهای نگارینم
سرد سکوت خود را بسراییم
پاییزم ! ای قناری غمگینم
***
کاش چون پاییز بودم
فروغ فرخ زاد
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد،
وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من میخواند …شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه ی من
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد وبد گمانی.
کاش چون پاییز بودم
***
عیناً
ضیاء موحد
عیناً
مانند گربه،
که قوز میکند در گوشهیی،
و چشم
در چشم این وآن میدوزد،
چرتی
خمیازهای
کش و قوسی،
آنگاه
آرام میخرامد تا حیات خلوت،
آنجا که سالهاست
دیوانهی غریبی را زنجیر کرده اند،
و خیره میشود در چاه آب
بر پلههای خالی
پاییز
یک لایه گرد تازه
میافشاند،
و پشت در
سکوها
ساکت
نگاه برهم میدوزند
عیناً
مانند گربه
***
پراکنده چون چند پروانه در باد
علیشاه مولوی
بیخاطره آن سیبِ کالِ کرمو
بیا برایت انار دانه کردهام
یک پلانِ این پاییز
به تمام سکانسهای تنبل آن تابستان میارزد
انارها که رسیدهاند و
از تو هیچ خبری نیست
نیست که
چشمهایش شبیه چشمهای دخترک فالفروش است و
مثل یوزپلنگ میخندد
خواهش میکنم
قبل از حرکت زیر چرخهای اتومبیلتان را نگاه کنید
من گربهام را گم کردهام
کردهام گم
لحظهای را که سیاهترین رنگها بود
برای آنها که از سرنوشت این رودخانه بیزارند
و از قرمز هم که اصلن رنگ قشنگی نیست
که
آینه را از تب وسوسه مواج میکند
یا
رنگ شکوفهای که انار میشود در شعر “سهراب”
یا
چراغی که دیگری را متوقف میکند
تا
من زودتر به تو برسم
یا
روی گلبرگهای شقایق
در دامنههای «دنا»
بالاتر از بیقراری کبکها
ابری بودم که جز قله دامنگیرم نبود
فراز بودی که فرود آمدم
حالا
در تو شاعری زندانیست
در من شعر
***
با شاخه گل سرخی …(به یاد رفقای به خون خفته تابستان ۱۳۶۷)
رحمان
با شاخه گل سرخی…
سپیده دمان که آفتاب
طلوع اش را
به ستیغ کوه ها
با رشته های زرین نوید می دهد
به دیدار خاطره هایم
درآمدی…
که آتش وجودم را
شعله برکشی
تو همسفر رویاهای غریبم
در درازنای عمرم
که بیش از آن
به شب گذشت
با بی شمار واژه گان
از یلدای دلگیر نفسگیر
به روشنایی دامنه ها
پناهم دادی
به ستایش انسان
که معجزه بهار است،
در برهوت زمستانی سخت.
…….
با شاخه گل سرخی
در انتظار تو
با انبوه رویاهای غریبم
هیمنه آتش
در من شعله ور است
تا از راه بیایی.
***