با شاعران
گزینش ویدا فرهودی
آن عاشقان شرزه
محمد رضا شفیعی کدکنی
آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهر خفته ندانست کیستند
فریادشان تموج شط حیات بود
چون آذرخش در سخن خویش
زیستند
مرغان پر گشوده ی طوفان که روز مرگ
دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند
می گفتی ای عزیز ! سترون شده ست خاک
اینک ببین برابر چشم تو چیستند
هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز
باز آخرین شقایق این باغ نیستند
***
اگر از خواب برآید بیمار
سعید سلطانپور
این مرد ژنده کیست
این مرد ژنده کیست
که دیری ست
با نعره اش زمین و زمان را
از هم نمی درد؟
و زخم تافته اش را
از انتهای شب،به شبی تازه می برد؟
این مرد خفته کیست
این ساکت
این صبور
که گاهی
با ناله ای،به تاب و تب، اقرار می کند؟
و در شبی گداخته و سنگین
کابوس خون و خشم و خیابان را
در خاطرات خفته ی تابستان
بیدار می کند؟
افتاده روی شانه ی بیماری
شب،در شرار تخدیر
با خواب می گراید
با زخم تازه تر،اما
فردا
از خواب بر می آید
این بیدیار و یار،به بیمارخانه کیست؟
این بی شنانه کیست؟
که شبکلاه و چارق از دست رفته اش
در گنجه مانده است
و زآفتاب و کار ،ترک های تفته اش
بر پنجه مانده است
چنگش فرونشسته میان ملافه ها
جوبار خون
از کنج لب،به کنده ی شانه کشانده است
از چشم نیمه خفته ی بیمار
الماس های اشک
برخون نشانده است
بر بالش سپید
چون خرمنی زخون و خاکستر
کاکل فشانده است
تابیده دنده هایش، از زیر زخم و پوست
تا نعره بسته است
بسی نیست
می سوزد استخوان و
کسی نیست
این مرد خسته کیست؟
این مرد روستائی
این مرد کارگر
این مرد نعره بسته ی در خون نشسته کیست؟
این غول ماندگار ولی سر شکسته کیست؟
با گشت پاسدار
پشت در و دریچه و دیوار
بیمارخانه خفته و
بیمار
در هاله ی سکوت نفس می کشد
ناگاه می شکافد در ابر تندری
بیمار خانه،باز،می آشوبد
برقی به چشم چیره ی شب چنگ می زند:
بیمار خانه بند اسیران است
رگبار پشت صاعقه می گوید:
این شبکلاه چرک
خود دلاوران است
این چاروق کهن
پوزار کاوریان است
این قلب مزدک است
این بازوان رستم دستان است
ای خفتگان خوف
این مرد روستائی
این مرد کارگر
این پهلوان زخمی
ایران است
رگبار روی پنجره می کوبد
خفته ست پشت پنجره،بیمار
و پاسدار
خرد و خراب و خسته می گردد
پشت در و دریچه و دیوار
***
خاکسپاری
به تراب عزیزم
نجمه موسوی
فردا باران خواهد آمد
فردا چترهای بسیاری خواهند آمد
و با رنگ های گونه گون خود
بر سیاهی پالتوها
و حزنِ چهره ها رنگ خواهند پاشید.
فردا کسی یا کسانی
پشت بلندگو خواهند رفت
و با صدایی لرزان
در ثنای تو جمله ها خواهند گفت
اما هیچ آمدنی
هیچ کلامی
از اندوهِ رفتنِ تو نمی کاهد
نه باران
نه چترها
نه دسته های گل
نه شعرِ شاعرِ سوگوار.
فردا
تو
پس از سالها که آتش بودی
خاکستر می شوی
و ما
و جنبش فلسطین
تنهاتر.
***
ناخنگیران
مجید نفیسی
ناخنهایم را می گیرم
خُرده های آن را
در پاشنه ی در می ریزم
و از خانه بیرون می زنم.
در بازگشت
بیست سرو جوان
در آستانه ی در رُسته اند
و مادر بزرگ با گیسوی حنایی
و همان خال سیاه بر پیشانی
به کنار پنجره می آید
و لبخندزنان به من میگوید:
“نگفتم خُرده ناخنهایت سبز میشوند
و راهِ خانه را بر دجال می بندند؟”
آیا امروز
روزِ ناخنگیران است
یا صورِ اسرافیل؟
تبعدیان به زادگاه خود بازگشته اند
مردگان به زندگان پیوسته اند
و پسری که می گذاشت مادر بزرگ
ناخنهایش را بگیرد
به بهشتِ سرسبز خود بازگشته است.
***
شعری با یاد بهمن آژنگ (فدایی اعدام شده در زمستان١٣۵٠ )
سعید یوسف
پرسی دلیلِ غربتِ من؟ میهنم ببین
پرسی چرا به چاه شدم؟ بیژنم ببین
پرسی که دل بریده ز کنعانیان چرا؟
این بوی خوش نهفته به پیراهنم ببین
پرسی گریختم ز چه؟ از مرگِ ناگزیر
پرسی چه بود حاصلِ آن؟ خرمنم ببین
پرسی که رنجشم ز چه بود؟ از پلیدیاش
پرسی پلیدتر نشدم؟ دامنم ببین
پرسی که بیم نیست مرا؟ بیمم از ریا سْت
پرهیزم از ریا، سخنِ روشنم ببین
پرسی از آن خیال محالم چه مانده است؟
سوسوی آن ستاره ی چشمکزنم ببین
پرسی چرا نمیبرم از یاد آنچه رفت؟
این جای زخمهای کهن بر تنم ببین
پرسی که از کدام میام مست؟ یادِ دوست –
وز یادِ دوست، این میِ مردافکنم ببین
مویم سپید و عشقِ جوانان به سر مراست:
حرمتگزارِ خاطره ی بهمنم ببین
ور بوده است خواب و خیالی، چه غم مرا؟
خوابی نشانده حرمتِ “ما” در “من” ام ببین
چیزی که “راست راستکی” بود، عمر بود
پیری رسید و “کج کجکی” رفتنم ببین
***
شعله دشنه
رضا بی شتاب
این دشنه ای
که می کِشی به خشم
آن کبوتری
که می کُشی به کین
نامش آرزوی ما نبود!
این صدای نازنین کودکان
به گاهواره های ماهتاب
نورْ خنده های آفتاب
این درخت وُ
این پرنده ها
دسته دسته غنچه ها
تبسم ستاره ها
فصلهای تو به تو
رنگهای نو به نو
برگهای شبنم وُ
نسیمهای جستجو
بر بساط سبزه های جو
نامش آرزوی ما نبود!
از چه دشنه می کشی
به روی خویش وُ
خانه می کنی خراب
خانه نامش آرزوی ما نبود!
نگاه کن!
نگاه کن تا که صد بهار
در جان جاری ات
مهر آوَرَد به بار
نگاه کن!
نگاه کن تا که صد هزار
خشم وُ دشنه گم شود
ز باغِ این جهان
ز جانِ این وُ آن
خشم وُ دشنه آرزوی ما نبود
خشم وُ دشنه آرزوی ما نبود
***
حضور۰۰۰
رحمان
گوش که بسپاری،می شنوی۰۰۰
صدایی می اید،ازسپیده دم تاریخ
یا کمی نزدیکترازگذشته به امروز
انگارمارا می خواند،
من را و تو را
حقیقتی است،
گریزان از دروغ
کی گفته اوهام است۰۰۰
گوش که بسپاری می شنوی
من می شنوم و تو
این صدا را
و دیگر صدا ها را
صدا مانده است
اما او رفته است
انان رفته اند،
همچون کوچ بزرگ
در شب زمین
در ژرفای ظلمت
تا فاصله ها را بفهمیم
اما صدای شان مانده است
مسئله همین است،
همین۰
انکه رفت،وجودش حضورندارد
اما حضورش وجود دارد
می توانی او را به شب نشینی
دعوت کنی
به چای و گپ۰۰۰
می توانی با اوگفتگو کنی
می توانی صدایش را بشنوی
حتی می توانی صدایش رافریاد بزنی
می توانی با این صداها۰۰۰
سکوت خود را پر کنی
و می توانی فریاد رفتگان باشی
که از حنجره تو در می اید
و درسراسرشب
طنین می اندازد
من گاهی حرف می زنم
اما از زبان انان
واین گونه است
رفتگان درمن
و در ما ۰۰۰ حضوردارند
وقتی کوه و جنگل، ۰۰۰ دشت و دریا
با ستاره ها و ماه
در ما حضور دارند
و به زبانی ازجنس خود
سخن می گویند
چگونه می توان از حضور انسان
غافل بود
چگونه۰۰۰۰؟
***
بهمن ١٣٩۴