گر تو آزاد نباشی
فریدون مشیری
نه همین غمکده، ای مرغک تنها قفس است
گر تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است
تا پر و بال تو و راه تماشا بسته ست…
هر کجا هست زمین تا به ثریا قفس است
تا که نادان به جهان حکمروائی دارد
همه جا در نظر مردم دنیا قفس است .
***
هموطن جان چه شد که پس رفتیم ؟
هادی خرسندی
ما که یک خلق پیشرو بودیم
قرن ها از همه جلو بودیم
صاحب فکر و کار نو بودیم …
سوی آینده یک نفس رفتیم
هموطن جان چه شد که پس رفتیم؟
ما که مشروطه را علم کردیم
پای دیکتاتوری قلم کردیم
قدرت زورگوی کم کردیم
نه دگر زیر بار کس رفتیم
هموطن جان چه شد که پس رفتیم؟
ما که از عشق روی آزادی
دل پر از آرزوی آزادی
پر گشودیم سوی آزادی
از چه همواره در قفس رفتیم
هموطن جان چه شد که پس رفتیم؟
گوئیا خصم خویشتن هستیم
یا که با خصم خویش همدستیم
خوب وقتی که دست خود بستیم
خودمان خدمت عسس رفتیم
هموطن جان چه شد که پس رفتیم؟
ما به این آب و خاک بد کردیم
دعوت از دزد و دیو و دد کردیم
گل و گل بوته را لگد کردیم
پس به دنبال خار و خس رفتیم
هموطن جان چه شد که پس رفتیم؟
ما که با آن علائق محسوس
عاشق غرب، سرسپرده ی روس
رفته تا ماورای اقیانوس
یا که تا آنور ارس رفتیم
هموطن جان چه شد که پس رفتیم؟
جنگ با بدنهادها کردیم
ولی البته که خطا کردیم
سنگر خویش را رها کردیم
دسته جمعی به تیررس رفتیم
هموطن جان چه شد که پس رفتیم؟
نه به ما سهمی از حقوق بشر
نه از آن روزگار رفته خبر
از گذشته شدیم کوچکتر
لوبیا آمدیم عدس رفتیم
هموطن جان چه شد که پس رفتیم؟
تفرقه باید از میان برود
خون غیرت به هر رگی بدود
قافیه میشود غلط، بشود
ما به غفلت ره عبث رفتیم
هموطن جان چه شد که پس رفتیم؟
شیرزن های ما به زندانند
آنطرف نیز شیرمردانند
جمعی از خلق ما به میدانند
جمع دیگر پی هوس رفتیم
هموطن جان چه شد که پس رفتیم؟
متحد میشویم باز، آری
میخورد خصم ضربه ی کاری
با چنان قدرتی که پنداری
با مگس کش پی مگس رفتیم
هموطن جان چه شد که پس رفتیم؟
***
زخم تاریخ …
سیما صاحبی (همسر محمد جعفر پوینده)
ازچشمانمان هنوز
خون می بارد
و زخم قلب هایمان را،
مرهمی نیست
با بُهت و انتظار، مانده ایم
در سوگی بی پایان
آرام نمی گیرد، پیکرهایتان
در خاک سرد
آنگاه که،
جاهلان زمانه، می تازند همچنان
با ردپایی خونین
بربستر تاریخ
فردا،
در بهارشقایق ها
می رقصند
پروانه های آزاد
وسنجاقک های عاشق
می آورند
پیام پایان سوگواری را
***
شاید هنوز کسی هست
حافظ موسوی
همین خرده کاغذ ها و دست نوشته های خط خورده
شاید بهای رستگاری دنیا باشد
تو فکر میکنی خورشید ابله است
که این همه می گردد و
از زمین ابله گون
روی بر نمی گرداند؟!
شاید هنوز کسی هست که هر روز
از رویای شفاف یک سیب
بالا می رود و
شیشه های مه گرفته ی دنیا را
پاک می کند
شاید هنوز کسی هست
که خواب هایش را برای هیچکس نگفته است.
***
بغض کینه
نیکی میرزائی
خانه ام را گرفتی
گل هایم در کدام باغچه برویند
آسمانم را گرفتی
پرنده هایم در کدام سقف پرواز کنند
زمینم را گرفتی
فرزندانم از کدام کوچه بگذرند
مزرعه ام را گرفتی
گندم نانم را کجا بیفشانم
رودخانه ام را گرفتی
ماهی هایم در کدام برکه شناور شوند
خوابم را گرفتی
در کدام سحر چشم بگشایم
که سیاهی در سیاهی
آشفته ام نکند
از بام تا شام
رویاهایم را
نشانه می گیری
تا از سرزمین عشق بیرونم کنی
من اما پرنده ای زخم خورده ام
با بغضی سنگین و کهنه
که هیچ گاه
از چشمه ترس ننوشیده ام
و هرگز تسلیم تو نخواهم شد.
***
نان
یوسف صدیق (گیلراد)
(۱)
نان بر سفره نیست.
به ابری از آه میماند
بخار کاسههای عدس.
(۲)
یک تکه از لواش.
یک جرعه از خیال.
کنار سفره ی شامگاهی،
مادر هیچ اشتهایی ندارد
پدر هیچ حرفی نمی زند.
شب آستین بالا زده است
و مجری برنامه ی تلویزیونی لقمه
از انرژی، کباب سلطانی
و دوغ نعنایی عزت، سخن میگوید.
(۳)
صف نان
و پادشاهی قیمت ها.
یکی به طنز میگوید:
نان اگر نیست، کلوچه که هست !
و به مردی سالخورده مینگرد
به کبوتری از مه،
به پدر بزرگ
که هر روز در همین صف
با خود میگوید:
امید، نان زندگی ست.
***
شعری خاص در روزی نه چندان خاص!
اهورا
گوش کن همسفرم، جاده ما باریک است؛
مثل بخت من و تو،سایه ما تاریک است.
در سیاهی به شب هم قفسان می ماند،
به نگاه کدر بی نفسان می ماند…
گوش کن همسفرم ماتم ما تنهاییست،
همه حسرت ما، وحشت بی فرداییست؛
من و ما از تپش باغچه دوریم هنوز،
در پی روشنی و راه عبوریم.