جانت را کف دست،
گرفته بودی رو به آسمان
زیر لب فریادی خاموش،
تقدیم به هستی …
ضربه ی سهمگین دشمن،
بر پشت ایستاده ات،
در خاک غلطاندت
اما،
بر خاک ننشاندت …
امروز هر گلی که می روید ،
انگار که جانی ست، در کف دستانِ زمین،
گرفته سمتِ آسمان
فصلها می آیند،
گلها می رویند،
درختان بارور می شوند …
و نگاهِ رو به آسمانِ تو،
گلبرگ به گلبرگ،
شاخه به شاخه،
در خاطره ی هستی، باقی می مانـَد.
تو زنده ای …
و یادِ تو،
ریشه به ریشه ماندگار
و ذره به ذره جاویدان …
شهریور ۸۹