برای شکوفههای سرزمینم،
گلولهها … و شکوفهها
گلولهها … و شکوفهها،
در هوای دود و غُرشِ گلولهها
موج در موج بیدریغ میآیند
میآیند،
در میانِ بارشِ بیامان رگبارها
نام همهٔ ما را
در کنار شقایقها
در سینهٔ گورستانها
با گلولهها مینویسند
در خیابانها،
دانشگاهها
و دیوارهای بلندی که نور در تاریکی
میمیرد،
نفرت از لولهٔ تفنگها میبارد!
و عشق بیمهابا موج برمیدارد
ترس فرو میریزد
و چراغ خانهها
تا سحر روشن میماند
آنان میخواهند
تاریکی را به خانه برگردانند
این را گلولهها نمیدانند
این را چشمانِ خونگرفته
نمیدانند
اما آنان میدانند
آنان که از سایه بیرون آمدند
آنان که آفتاب شدند وُ
نور میپاشند به تاریکی
واژهها به رنگ سرخ درمیآیند
و سرود و شعر میشوند
در زمانهای که بیداد
پایانی ندارد،
عشق بیمهابا موج برمیدارد
رحمان- ا
۱۶ / ۸ / ۱۴۰۱