امروز عاقبت
همسایگان ساده دل ما
این خیل فارغ از همه غوغای باب روز
رفتند ناگزیر
از شهر کودکی و جوانی و کارشان
شهر تبارشان
کندند از آنچه بود همه یادگارشان
رفتند
با باری از شکسته دلی ها
با یک دو صندلی
با رختخواب و تکه فرشی و بقچه ها
با خرت و پرتهای فراوان
با گریه نهفته بعضی
و اشک بچه ها
یکسر تمام روز
غوغای چرخ گاری و آوای الوداع
داذد طنین تلخ
در ذهن من هنوز
امشب سرای خالی همسایگان ماست
تاریک همچو گور
جام سیاه پنجره هاشان
چون چشمهای غم
در ما نشاط روشنی روز رفته را
خاموش می کند
اما چه زود شهر گرفتار
پروردگان دامن خود را
بی هیچ درد و داغ فراموش می کند
یک عمر ساختن
آنگه به جا نهادن و رفتن به هیچ و پوچ؟
آخر چه می رود
بر این جهان که در همه جاده های آن
هنگامه های بی سر و سامانی است و کوچ ؟