بر بال سمندر خاطره ها نشستم
تا پرواز دهم کبوتران را
بر من بتاب، ای شب، چراغ روشن خاطره
بر من ببار ای ترنم دل نشین
از عشق بگو، از واپسین های خوش
از لحظ ها، از صبح روشن زلال از نور
از آشنای عزیزِ دل
از اقتدار خورشید و نور بگو
از ماندن و بودن، از جاری شدن.
از غم نگو، از آه و اندوه، از واپسین های زودگذر
از مرگ نگو، و از جدائی های دل خراش
از نور و خورشید و زلال آب بگو
از بهار دلنشین
از نو و نوروز بگو
از عشق و پیراهن رعنا، که به تن کرده دخترش،
از بهار!
…
از فصلی بگو که دل را شاد کند
اندوه و غم بشوید، دل را باز کند
خوش کند حال مرا
….
خوشا آن فصلی که بی تاب کند دل ما را
گر چه بی تاب و بیداریم، باز بیدارتر کند ما را
ره جانان بپیمودیم، از بهر آن دلبر جانان
دردمند بهار هستیم، تا که درمان کند ما را
…
لب بگشا، سرو باش در رقص چمن
ارغوان و نسترن می زنند لبخند
جام می، تا خوابِ سرخیِ آن شراب
از لبِ قرمز…
حیف باشد بهره نگیریم ما از آن رقص
عمر گر بسوزد، آفتابِ امید زیبا نیست.
…
هرچه می خواهی بگو، راز عشق را پنهان مکن
نو شو با کلام، چون بهار، تا نو شویم!
گر عمر گذرد
فریاد و رباعی خواهد شد
نگران هستم لب ببندی و نگوئی سخن
و ندانی، بهار چگونه گذشت