آن غروب پاییزی در برگشت از دبیرستان، خیلی زود خود را به خانه رساند… با نگاهی به اتاقِ مهمانخانه، این رسم و شیوه کار را میپسندید، هم مادرش و هم خواهرش، موبه مو ودقیق اجرا میکردند اساس روزهای سرما و نگاهداشت خانه را… حالا خواهرِ بزرگش حکم مادرش را هم داشت… خواهر وقتی کنجکاوی او را از مرتب بودن اتاقِ کرسی فهمید؛ با تعجب اخمی کرد همراه با لبخندی خفیف، همین موجب شد جوان ترسش بریزد و حرف دلش را بزند… خواهرچیزی نگفت اما ازچهرهاش میشد خواند که مخالفتی هم ندارد
.
فردایِ آن غروب، سوار بر مرکب همیشگی از دبیرستان به سرعت راهی خانه شد. جولان دوچرخهها در آن غروبِ دلانگیز پاییزی، شور اورا دوچندان مینمود… با تصوّر اینکه شاید او زودتر به خانه برسد؛ برسرعتش افزود و با فکر اینکه خواهر بیگمان از او استقبال خوبی خواهد داشت؛ غنچ میزد دلش… همهی دوساعتِ زنگِ عصر، هوش و حواساش جای دیگری بود
!…
سرمای آخرین روزهای پاییزی، سوز برف را نوید میداد… همان خیابان آشنا… عطرِسکرآور و سوزِ سرمایِ آبی که زیر لایهی نازک برف آزاد میشد؛ در فضای خیابان ِخلوت، پخش بود و او ایستاده درآستانه در… فاصلهای که انگار نمیخواست تمام شود… در چشمانِ روشن او تمنای نگاه و درصدای لرزانش، طنین یک دلتنگی موج میزد… نیاز به کلمات نبود… بی سوشدن نور در آن غروبِ سرخفام، صدایِ تایرِ دوچرخهاش روی زمین خاکی درکوچه پسکوچههای محله و شوق دیدار …
او سرانجام به خانه رسید. از همان در ِهشتی نگاهی به اتاق انداخت… بساط شبِ چله روی کرسی آماده بود… انار، هندوانه، سنجد، سیب همراه با گردو، بادام و انجیر خشک در مجمعه… و ترمه دست دوز خواهر روی کرسی… سماور، قوری، سینی، استکانها با نعلبکیهای تهگودِ گلسرخی در گوشهی کناری اتاق… چه ضیافت یلدایی!… گرمای مطبوع کرسی حالا همه فضای اتاق را دلچسبتر کرده بود…
انتظارِ آنشب به درازای شب یلدا کشید… او اما نیامد…
این روزها بسیاری به دخترکان و پسرکان جوانی میاندیشند که جایشان در کنارِ سفرهی طولانی ترین شبِ سال خالیست… و بغضهایی فروخفته در گلو باقی…به خود نهیب میزنم اگر امشب تفالی به حافظ بزنم چه میگوید؟ از داغ دل! یا شرح هجران… شاید هم رندِ جاودان بگوید: «بگذرد این روزگار تلختر از زهر…»
واپسین ساعات پاییز۱۴۰۱ پهلوان