هر سال که به بهانهی روز طبیعت دور هم جمع میشویم، هر کس به فراخور مقام و موقعیتش حرف میزند، ساز میزند و آواز میخواند، بهانه فراموش میشود و مثل هر سال، سعید است که با خواندن چند سطری از داستانش به نام «اشتها» بهانهگیری میکند.
«شهر با این تپهها و درختها، انگار روستا بود، یا در آستانهی روستا شدن. انگار تمدن داشت برعکس میرفت و طبیعت، قلمرو از دست رفتهاش را پس میگرفت.»
هر سال با شنیدن این کلمهها به خیال اینکه امسال دیگر قلمرویش را پس میگیرد، حکم صادر میکنم: تمدن برعکس نرود، اما طبیعت قلمرویش را پس بگیرد.
با خستگی ناشی از شنیدن همان حرفها و دیدن همان جاها، و با خوشحالی از حرفهای سعید سرم را بر بالش میگذارم. با چشمهای بسته میخواهم در ذهنم قلمروی طبیعت را محاسبه کنم. با حساب سرانگشتی که اصلا نمیشود، کیلومتر هم به درد نمیخورد. ببینم با این وضع به کجا میرسم. از تبریز خارج نشده، تکانهای شدید تختخواب، محاسبهام را به هم میریزد. چشمهایم را سریع باز کرده، به لامپها نگاه میکنم. کوچکترین لرزشی ندارند. چشمهایم را دوباره میبندم. از زلزلهی ورزقان- اهر به این ور همین جوری شدهام. نشسته هم سرم گیج میرود. دروغ نباشد روزی هزار دفعه به لامپها نگاه میکنم. آخرش هم میترسم حکایت چوپان دروغگو تکرار بشود. زلزله بشود، زیر آوار بمانم و فکر کنم سرم گیج میرود.
شدیدتر از قبل تکان میخورم. باز خبری نیست. خیالاتی شدهام. چند نفس عمیق میکشم. شروع به شمردن میکنم. در فاصلهی نه و ده، چیز نوکتیزی پشتم را بالا میکشد. سریع بلند میشوم و نگاه میکنم. باورم نمیشود، ملافه جر میخورد و شاخهی درختی سرش را بیرون میآورد. سریع بالاتر میآید و طولی نمیکشد، درختی درست و حسابی میشود. صدای ترق – شرق- جرق خانه را پر کرده است. از هر طرف شاخهای بالا میآید و در عرض چند ثانیه درخت کاملی میشود. انگار طبیعت از تختخواب من شروع کرده تا قلمروی از دست رفتهاش را پس بگیرد. شاید هم میخواهد تواناییاش را برای انجام این کار نشان بدهد. سریع از اتاق خواب بیرون میآیم. بعید هم نیست، شبکهای کار کند. امروزه همه شبکهای کار میکنند. پذیرایی تاریکِ تاریک است. با احتیاط کلید برق را میزنم. چراغ روشن نمیشود. چه خوب شد باغ نخریدیم. پذیرایی یک باغ شده است. از پنجرههای روبرویی شاخ و برگ بیرون زده است. بچهها با سر و صدا از شاخهها گرفته خودشان را بالا میکشند.
پنجره را باز میکنم. بلافاصله وارد میشوند. نمیدانم از کی منتظر بودهاند. وارد که میشوند تمامی بدنم را با نرمی و نمیشان در آغوش میگیرند. از من میگذرند و بالای درختان جا خوش میکنند ودر هم فرو میروند. به دنبال آنها پرندهها با جیک- جیک، چه- چه و بق- بقویشان وارد میشوند و مابین ابرها و درختها پرواز میکنند، روی شاخهها مینشینند و آواز میخوانند.
درست بالای سرم برق میزند، گوشهایم را میگیرم، صدا از دستهایم میگذرد. رگبار شروع میشود. دستهایم را روی سرم میگذارم. زیر درخت پربرگی پناه میگیرم. طوفان به پا میشود. زیر پایم سست میشود. سقوط میکنم. دست دراز میکنم و از شاخهای میگیرم. شاخه میشکند. ساکت و بیصدا به پیشواز مرگ میروم. فقط صدای تاپ- تاپ قلبم را با آن سرعت سقوط میشنوم. ناراحتم از شاخهی شکستهای که مدرک جرمم است. الان دست کس دیگری بود یک کتاب از ضرورت درخت سخن میگفتم. با این سرعت که چیزی معلوم نمیشود. شاخه را میاندازم. یک دفعه با فشار به طرف بالا برمیگردم. به بیرون پرتاب میشوم. از آب میترسم. دست و پا میزنم. توی دریاچهی بسیار زیبایی هستم. بیحرکت میایستم و نگاه میکنم. آرتیماها اطرافم را میگیرند. بدون کوچکترین دست و پا زدنی روی آب شناورم. بوی لجن به مشامم میرسد. نفس راحتی میکشم و خودم را روی آب رها میکنم.