جاری نمی شوم مگر…
آبی که ته نشست به گودال ِ گور ِشب،
گندید و آفتاب بر آن بی نشان گذشت…
هر جا برابرم چه اگر هست کوه و دشت،
هر جا برابرم چه اگر هست رود و بحر،
جاری نمی شوم مگر از کوه بَر شوم،
جاری نمی شوم مگر از بحر بگذرم…
در ره اگر صدای قدم ها “مجرد” است،
در لاله های عشق اگر”شب گرفتگی”ست؛
گرجاریم ز چشمه ی ژرفی که زندگی ست،
در جوشش ِ هماره ی هستی شناورم…
* * *
هر جا برابرم چه اگر هست دیو و دَد،
هر جا برابرم چه اگر هست دام و بند،
جاری نمی شوم مگر این بند بَر کنم،
در گیرودار ِره،
دندان ِدیو ودَد به یکی سنگ بشکنم!
* * *
ماندن، نشستن است به گودال ِگور ِشب،
از سهم آفتابی دل گر به آتشم،
گر زنده ام به چشم گشایی چشمه ها…
جاری نمی شوم مگر”آنی” دگر شوم!
دادآوری،
برابرِ بیدادگر شوم!
در چیرگیِ شب،
سوسوزنِ شکفتن ِباغ ِسحر شوم!
* * *
ماندن، نشستن است به گودال ِگور ِشب،
از سهم آفتابی دل گر به آتشم…
جاری نمی شوم مگراز “خویش “بَر شوم!
“فرد”ی فرو گذارم و
از”جمع” پُر شوم،!
جاری
نمی شوم،
مگر از خویش
بگذرم!..