و زمستان فصل در خود فرورفتن آدمهاست. آنگاە کە برف کوهها را می پوشاند و بە مهمان اصلی کوچەها و خیابانهای شهر تبدیل می شود، دل انسان بیشتر از همیشە پیش خود و پیش خانە است. صبحهای تپیدە در آرامش برف و غروبهای سیمگون دنیای درونی آدمی را تسخیر می کنند، و تو از پشت پنجرە چنان تسخیر مناظر بیرون می شوی کە انگار لحظات از حرکت بازایستادە بە تنها واقعیت جهان تبدیل شدەاند. و این خصلت در زمستان آن سال، آنقدر تشدید شد کە انگار تابلوهائی کندەشدە بر پیکر فصلی بودند کە قرار نبود بگذرد.
و جنگ، زمستان را طور دیگری می کند. اصلا طبیعت هم با وضعیت ما آدمها رنگ دیگری بە خود می گیرد. و آن زمستان عجب برفی آمد. دیگر از صدای هواپیماها و توپخانەها خبری آنچنانی نبود. همە چیز تا حدود زیادی در سکوتی محض فرورفتەبود. برف کوچەها چنان بر روی هم تلنبار شدەبود کە راهی برای رفتن نبود، و خیابانها هم تنها در سطحی توسط نیروهای نظامی برف روبی شدەبودند کە بتوان تنها از آن گذشت، و نە چیز دیگری.
و ما زیرزمین را بیشتر از هر زمان دیگری بە ماوای خود تبدیل کردیم. و ما کە در شهر ماندەبودیم چنان با نیروهای نظامی مدافع شهر و یا مستقر در آن آشنا شدەبودیم کە تقریبا همگی آنها ما را می شناختند. و ماندن ما چقدر بە آنها روحیە خوبی می داد. یک بار فرماندە آن پایگاهی کە بمباران شدەبود، و پدرم از آنجا سوخت زمستانی می گرفت بە پدرم گفتە بود “ممنون کە علیرغم هر شرایطی ماندەاید!”
آن زمستان هم گلهای یاس در زیرزمین ماندند، عطر خود را افشاندند و با اینکە کمی بە علت کمی نور تکیدە شدەبودند، اما در کنار ما بە زندگی خود ادامە دادند. و من دیدم کە آنها نیز زمستان را تجربە کردەاند: برگها از هم فاصلە گرفتند و کم رنگ شدند، قد ساقەها افزایش یافتند، و گلهایشان کم و با فاصلە شدند، اما با ما ماندند. و چە احساس خوبی بە آدم می دادند.
و زمستان اگرچە احساس وجود جنگ را مثل سابق در انسان بیدار نمی کند، اما احساس وجود زندگی عادی را هم بە ما نمی داد. همە چیز انگار در خلائی میانی، میان گذشتە و حال، ماندەبود. تنها این را تاکید می کرد کە ما فعلا می توانیم بیشتر زندەبمانیم، و این بهترین احساس ممکن بود. برای همین، وجود و احساس ما کە بشدت مضطرب بود، کم کم آرامش غریبی را در خود بازیافت کە بە نظر من تنها در چنین شرایطی می توان آن را تجربە کرد. و یک احساس غرور هم بە همە ما دست دادەبود. گذر از خطرات زیاد و زندەماندن، نوعی استقامت و صلابت روحی می بخشید. و من احساس کردم چندین سال بزرگتر شدەام. آنچنان بزرگتر کە وقتی بچەهای محلە باز می گشتند، می توانستم آنها را باز نشناسم. و ناگهان احساس غرور عجیبی کردم. و نفرت نهانی را کە از پدرم بە علت عدم ترک شهر در خودم احساس می کردم، از دست دادم. تازە، بنوعی بە او هم علاقمند شدەبودم. شبها کە طبق معمول کنار رادیویش می نشست و بە اخبار دنیا گوش می داد، بیشتر حواس و نگاهم را بە خودش جلب می کرد و همین باعث شدەبود کە گوشم بیشتر بە اخباری باشد کە از آن جعبە کوچک سیاە بیرون می زد. و زمستان صدای رادیو بهتر شدەبود. دیگر از آن پارازیتهای گوشخراش و یا صداهای جانبی مزاحم خبر آنچنانی نبود. برای همین پدر بدور از فحشهای همیشگی، بە بالش زیر بغلش تکیە می داد و با آرامش بیشتری خبرها را گوش می داد.
و ما دست بە خوردن تمام آن چیزهائی زدیم کە مادر معمولا اواخر بهار و یا تابستانها خشک می کرد و جائی آنها را نگە می داشت. انواع گیاهان کوهستانی و سبزیجات کە رنگ و بو و وجودشان لبخند بر لبها جاری می کردند و طعمشان پدر را دیوانەتر از هر بار دیگری بە سوی سیگار می کشانیدند. مشکل اساسی ما پختن نان بود کە مادر می بایست در اتاق بالائی انجام می داد، اتاقی کە بعلت شکستن شیشە پنجرەهایش سرد بود و گاهی وقتها منجر بە مریضی مادر و البتە ما هم می شد. و آن زمستان دو سە هفتەای مادر بشدت مریض شد. تب زیاد و سرفەهائی کە ول نمی کردند، زیرزمین را انباشتند. اما گوئی غم گلهای یاس و من و پدرم او را زندە نگە داشتند، و دوبارە بسوی زندگی باز آوردند. و آن روزی کە مادر سلامتی اش را دوبارە بدست آورد، پدر کە بشدت نگران بود، ناگهان قسم خورد کە جنگ در واقع پدیدەای زیاد ترسناک نیست و چیزهای دیگری هم هستند کە بسیار بدتر و هولناک تراند. و دستان و لبانش لرزیدەبودند.
من برای اینکە بتوانم بر سکون و آهستگی گذشت روزها و شبها در آن زمستان غالب شوم، ماندە بودم کە چکار کنم. گذشتن از کوچەها و سرک کشیدن بە خانەها دیگر امکان نداشت. گذر گاە بە گاهی ماشین های نظامی هم در خیابانها آنچنان چنگی بە دل نمی زد کە حال و هوای درونی مرا عوض کنند، هرچند گاها بە آنجا می رفتم و در سرمای سخت مدتی می ماندم. تماشای ابرهائی کە گذر نمی کردند و سنگین بر زمین می نشستند نیز سریع حوصلە آدم را بە سر می بردند. و آن زمستان دریافتم کە ابرها در گذرشان زیبایند و نە در ماندنشان. و آسمان آبی متمایل بە رنگ نقرەای نیز آسمان تابستان کە نبود تا بتوان از دل آن رویاها را بیرون کشید. شاید تنها چیزی کە آسمان زمستان دوران جنگ را جذاب می کند، آسمان شب هایش باشد کە هنوز ستارگانش بنوعی همانی اند کە بودند. اگرچە سرد و سخت و بدون احساس. و من از آسمان زمستان می ترسیدم. انگار مرا بیش از پیش بە این مسئلە متقاعد می کردند کە زندگی در واقع اینی است کە هست،… و نە چیزی دیگر!
اما باز، بودن زمستان خوب بود. و من برای اینکە بتوانم بر رکود لحظەها فائق آیم بهترین کار را در فکر کردن بە گذشتە و مرور کردن خاطرات یافتم. اگر زمان ایستادەبود، و برف سکون را بر وجود تحمیل می کرد، اما اینجا در درونم برفی نبود کە من تسلیم منطق آن شوم. و خوبی آدم هم همین است. آنی می تواند بشود کە خود می خواهد. و من برای دست بەکار شدن از همین کوچەها و محلە خودمان شروع کردم. از خانەهائی کە می شناختم و کوچەهائی کە هنوز صدای مردمانشان در گوشم می پیچید،… و نیز هم محلەهائی کە حالا بە تصاویر مبهمی در ذهن من تبدیل شدەبودند. و فراخواندن خاطرەها هم خوشایند است و هم نیست. هم غمگینت می کنند و هم شاد، و گاها با لبخندی کە بر لبانت می نشیند، و قطرە اشکی کە اهل سرک کشیدن بە دنیا نیست. و خاطرەها را بە دو نوع فرا می خوانند، از طریق کلمات و از طریق بازی محض درون مغز. و من فکر کنم دومی را انتخاب کردەبودم. و کاملا هم اطمینان دارم کە درست مانند خواب دیدن، هر خاطرەای تنها دو یا سە ثانیە وقت می برد، اما می توان تمام روز را با آن بە سر برد! بدون هیچ ابهامی.
ادامە دارد…