برف صدا را می بلعد… صدا را خفە می کند، اگرچە می شود باز آن را شنید و پیش خود گفت کە در یک شهر پر از فاجعە خاموش، هنوز زندگی در انحنای سیار میان سکوتها ادامە دارد. و لبخندی لبانم را می گزد، بە آسمان و بە افق نگاە می کنم… و صدا را سپاس می گویم. حتی اگر صدای خفە انفجارهای دوردست باشد. و اگر دستانت را در برف فروبری، لرزش خفە آنها را احساس می کنی. انگار آنجا هستند و خواهندماند… تا زمستان تمام شود، و شاید ارتعاش غریب خود را نیز بە زمین بهار منتقل کنند،… و از آنجا بە دل کرە خاکی، تا انسان، بعدها جنگها را فراموش نکند و بە یاد آورد کە زندگی را تحت هر عنوانی می توان زیست، و هنر زندگی هم همین است. تا هستیم بە جهنم، اگر هم باشد، باور نمی آوریم و چشمانمان در انتظار بهشت هر سوئی را می شکافد.
و لایەهای برف کە بر روی هم تلنبار می شوند، انگار صدا را بیشتر در خود نگە می دارند. صدا در صدا. صدا اندر صدا، و من گاهی در سکوت شهر بە آنها گوش فرادادەام و تاریخ را مرور کردەام. و باز بە این نتیجە می رسم کە بە هنگام جنگ تنها باید زندگی کرد بدون اینکە آن را اندیشید. جنگ، سرزمین غرایز است، چە آنهائی کە می کشند و چە آنهائی کە می خواهند زندە بمانند. و آنی کە خود را بە دست غرایزش می دهد، بهتر جنگ را عبور می کند. حتی اگر عبوری هم نباشد.
و شبی می اندیشم کە شاید بهتر باشد من هم بە جبهە بروم. بە جائی کە انسانها بە کشتن همدیگر مصراند. بە خودم می گویم “از سکوت مرگبار باید فاصلە گرفت!” اما خیلی سریع، بشدت پشیمان می شوم. و بە روزی می اندیشم کە باید کشتەشوم. البتە مرگ زیاد مهم نیست، بە پدر و مادرم فکر می کنم و بە گلهای یاس مادر. بە اینکە مرگ من تا چە اندازە می تواند سکوت تحمیلی بر آنها را صدچندان کند. مرگی کە می تواند ذرەبینی قرارگرفتە بر ذرە فاجعە جنگ باشد. بە خودم می گویم “آیا آنها چنین سکوتی را عبور خواهند کرد؟” و همە چیز در خیالم بسان برگهای درختی پاییزی فرو می ریزد. و می فهمم کە من از آن آدمهائی نیستم کە بتوانم بر ضریب فاجعە بیافزایم. نە، من از آن آدمهائی نیستم کە میهن را بیشتر ازآدمها دوست دارند. اما،… اما نکند من یک ترسو بیشتر نباشم. ترسوئی کە بە علت شنیدن اخبار زیاد، عادت گرفتن بە خانوادە و همسایگی گلدانهای یاس توان تشخیص را از دست دادەباشد.
و چە ترکیب جالبی! اما نە، من آدم ترسوئی نیستم. من خانەهای ویران و تنها را بە تنهائی در دل روز و بە هنگام شب گشتەام. در سایەروشنهای دیوارهای آنها ایستادەام و اندیشیدەام. و گاهی احساس کردەام کە با ارواح هم همصحبت شدەام. ارواحی کە این روزها ترسوتر از هر زمان دیگری اند. نە، من آدم ترسوئی نیستم. تنها اینکە درست در پشت جبهەها و یا خطوط منتهی بە آنها زیستەام، و دیدەام کە جنگ چیزیست مانند مردنی ناگهانی و بدون دلیلی محکم. و آنانی کە در آن مردەاند را خیلی راحت می شد با سخنانی چند بە پشیمانی واداشت، بشرطی کە تفنگ دستشان نبودەنباشد.
در زمستان، سربازان در کنار بخاری های درون سنگرهایشان خمیازە می کشند، تفنگهایشان را تمیز می کنند و روغن می زنند. و تە دل سپاس می گویند جنوبی را کە وجود دارد تا در آنجا بتوان منطق جنگ را بدون شمال فعلا ادامە داد. و چند ماه هم باز چند ماە است. و درازترین لحظەهای زندگی آن لحظەهای اند کە می توان ثانیە بە ثانیە آن را با تمام وجود لمس کرد. اگرچە لمس هم ناگهان چنان تکراری می شود کە آن هم تکراری ترین موجود متصور جهان بودەاست.
شبی در حالیکە کنار بخاری نشستەام و دارم کتاب جغرافیای مدرسەام را همین طوری ورق می زنم، نقشە استان خودمان را نگاە می کنم. بە فاصلە شهر با مرز خیرە می شوم، و بعد بە فاصلە شهر با شهرهای دیگر. و ناگهان یادم می آید کە فاصلە ما تا نزدیکترین شهر از دو ساعت بیشتر نیست. با یک مینی بوس زردرنگ بدبوی گازوئیلی می توان از میان کوهها و گردنە سرکش میانە راە گذشت و بە آن رسید. و ناگهان همە چیز می تواند آنقدر متفاوت باشد کە انگار هیچ وقت هیچ جنگی وجود نداشتە است. با تعجب انگشتم را روی شهر می گذارم، و بە پدرم نگاە می کنم. اما پدر حواسش جائی دیگر است. اینکە می توان با یک سفر دو ساعتی، این چنین تغییر بزرگ و غیرەمنتظرەای را ایجاد کرد نفسم را بند می آورد. سینەام زیر فشار نفسهای سنگیم تاب می خورد، و لبانم را می گزم. آیا واقعا می شد دنیا بە یکبارە این چنین تغییر کند؟ دوبارە بە کتاب خیرە می شوم. نە، امکان ندارد! بیگمان من دچار توهم شدەام. کتاب را بە پدرم نزدیک می کنم. با احتیاط می پرسم:
ـ می دونی اینجا کجاست؟
پدر بە صفحە خیرە می شود. انگار کمی نور اذیتش می کند. و تازە متوجە می شوم کە با اینکە پدر آبدارچی مدرسە است، اما چیزی از جغرافیا نمی داند! در حالیکە کتابم را پس می کشم، می گویم:
ـ هیچی، گفتم شاید… شاید…
و پدر خیلی سریع بە رادیویش برمی گردد، و موضوع را فراموش می کند. و راستی چرا پدر باید جغرافیا بداند. و اگر می دانست آیا ما با شروع جنگ بە شهر دیگری کوچ می کردیم؟ نە، البتە کە نە. کوچ نکردن پدر ربطی بە جغرافیا نداشت. برای پدر شهرهای دیگر هستند چونکە خدا آنها را آفریدەاست و بنابراین در حقیقت باید باشند، یعنی چارەای دیگر ندارند، وگرنە وجودشان اصلا موضوع مهمی برای او نیست. و من برای اولین بار کتاب را جلو مادرم می گذارم، و شهرها و مناطق دیگر را نشانش می دهم. می گویم این کشور ماست، و اینها شهرها و کوهها و دریاچەهایش. و مادر دقت می کند. چیزی نمی پرسد، تنها اینکە قشنگ گوش می دهد و مسیر انگشت اشارە مرا تعقیب می کند. و شاید از اینکە پسرش این همە معلومات دارد، بر خودش می بالد. و من یکدفعە از اینکە مادرم سواد ندارد، احساس گناە و خجالتی عجیبی می کنم.
از اطلاعات بشدت یکطرفە خودم کە از من بە مادر است، نفرتم می گیرد، سریع کتاب جغرافیا را می بندم و می گویم کە از خودش بگوید،… از خاطراتش. از روزهائی کە احساس می کند بهترین روزهای زندگی اش بودەاند. و او از روز تولد من می گوید. روزی بهاری در دل یکی از بهترین سالهای زندگی کە درختان در حیاط شکوفە کردەبودند و باد صدای همسایگان را با خود می آورد. از اینکە بهترین هدیە ممکن خدا بە انسان در زندگی بخشیدن یک بچە معصوم و دوست داشتنی است. زندگی و عشق بە آن در کلماتش موج می زنند.
در همین لحظە رادیو از پیشروی نیروها در جبهەای در جنوب می گوید. مادر حکایت بهترین خاطراتش را قطع می کند، و نگران بە رادیوی پدر گوش می دهد.
و من از اینکە در پیشروی هیچ نیروئی شرکت ندارم، خوشحالم. راستی بە کجا می خواهند پیشروی می کنند؟ بە شهری در آن سوی مرزها کە در آن شاید خانوادەای مثل ما در دل خرابەها ماندەباشد؟ و یا پیشروی در خیال تسخیر دنیائی کە اساسا تسخیرناپذیر است؟
نمی دانم. اما هر چە هست جائی یک پیشروی وجود دارد، و من می دانم کە پیشروی اساسا کلمەای است برخاستە از تجربە جنگ. کلمەای کە جنگجویان آن را بعنوان نام فرزندانشان هم انتخاب می کنند. تا شاید روزی آنی کە آنان موفق بە کسب پیشروی در آن نشدەاند،… فرزندانشان بتوانند بە آن دست یابند!
ادامە دارد