پدر سرایدار مدرسە بود. سالهای سال بود در یکی از دبستانهای شهر کار می کرد و ظاهرا از کارش هم راضی و خشنود بود. با اینکە درآمد خوبی نداشت، اما معتقد بود چونکە دولت پشت سرش هست و بە اصطلاح نان آن را می خورد، در نوع خود آدم خوشبختی بود. پدر معتقد بود دولت نوعی خدا بر روی زمین بود. می گفت مگر کسی هست از دولت زورش بیشتر باشد؟ برای همین با اطمینان کامل با همان شغل و درآمد بخور نمیر بە زندگی خود ادامە می داد.
پدر بوی آبدارخانە می داد. بوئی مخلوط از چایی، وسائل نظافت، رطوبت و… سیگار. از اینکە از ساعت سە و چهار بعدازظهر می توانست خانە باشد، بسیار خوشحال بود. و تابستان فصلی بود کە خوشی های پدر در آن بە اوج می رسید. این همە وقت سرشار از بیکاری و با درآمدی کە هر ماە بە جیبش سرازیر می شد بە او احساس پادشاهی می داد. معتقد بود کە حتی از آموزگاران هم وضعش بهتر است، چونکە مسئولیتش کمتر بود. پدر آنچنان بە آبدارخانە مدرسە کە اتاق کوچکی بود خو گرفتە بود، کە نمی توانست محل دیگری را برای کار تصور کند. و من گاهی وقتها احساس می کنم کە همین حس بود کە در جریان جنگ او را در خانە نگە داشتەبود. او کە سواد درست و حسابی نداشت، یکی دو کتاب از مدرسە را کە فکر کنم مال کلاس دوم و سوم بود در همان آبدارخانە پیش خود نگە داشتە بود و گاهگاهی آنها را ورق می زد و آهستە با صدای کمی بلند برای خود می خواند. کتابهائی کە از بس ورق خوردەبودند، کاملا کج و معوج شدەبودند.
بر خلاف پدر، اما من از شغل او خوشم نمی آمد. بە نظرم شغل پدر نوعی خدمتکاری و نوکری بود. در حالیکە معلمان و آقای مدیر و ناظم در اتاق ویژە معلمان و مدیر می نشستند، او می بایست مرتب در هنگام زنگ تفریح برایشان چایی بیاورد. و همیشە پیش خودم می گفتم کە چرا پدر معلم نیست! راستش از اینکە پدر سرایدار مدرسە بود از خودم خجالت می کشیدم. خوب بود کە من هیچوقت در دبستانی کە پدر در آنجا سرایدار بود، درس نخواندم.
و جنگ روزهای تعطیلی پدر را بیشتر از آنی کە آدم تصور می کند، دور و درازتر کرد! و روزهای تعطیلی بودند کە بە پدر ارادە و توان تحمل روزهای جنگ را کە خیلی شبیە روزهای تعطیلی بودند، دادند. و عجبا کە در همان هنگام جنگ هم پدر حقوقش را دریافت می کرد و هفتەای یک بار با ماشین نظامی همراە سربازان بە بیرون شهر برای خرید آن قسمت از ضروریات خانە می رفت کە از طریق آذوقە به دستمان نمی رسید. و همانجا هم بود کە سیگار می خرید. گاهی وقتها بە نظرم می رسید کە درک پدر از این روزها، درکی آلودە بە جنگ نبود. او بە نوعی کیف می کرد و این کاملا تعجب برانگیز بود. او از اینکە می توانست بیشتر از آنی کە تصور می رفت در خانە و با حقوق و آذوقە دولتی بماند، احساس شادی می کرد. و می گفت “ببینید، این تنها از دولت بر می آید کە در هنگام جنگ هم بە آدما برسد!”
زمان بیش از پیش بر روی دوش ما سنگینی می کرد
و من فکر می کنم کە آدمای مثل پدر کە اصل و نسبشان بە دە می خورد و دوران زندگی روستایی کاملا از ذهنشان پاک نشدەاست، علیرغم هر مسئلەای، از زندگی در شهر بە خودشان می بالند،… حتی اگر از آسمان هم آتش ببارد!
اما روزهای تعطیلی جنگ دور و دراز تر از آنی بودند کە حتی پدرم تصورش را می کرد. دیگر نە رادیو آنها را کوتاە می کرد، و نە خوابیدنها و چرت زدنهای گاە و بیگاە. زمان بیش از پیش بر روی دوش ما سنگینی می کرد. انگار عقربەهای ساعت فراموش کردەبودند کە مثل سابق با همان سرعت همیشگی بجنبند. لحظەها بە تختەسنگهای بزرگی تبدیل شدەبودند کە می شد بی نهایت بە آنها تکیە داد و با نگاهی پر از هیچ بە دنیا نگریست. و واقعیت این بود کە نگاە ما بیش از پیش بە هیچ تبدیل می شد.
برای همین یک روز پدر بە زیرزمین نزد گلهای یاس رفت، و صندوق وسائلی را کە داشت بیرون کشید. صندوقی پر از ابزار گوناگون، از چکش و میخ گرفتە تا دستگیرە و پیچ و چاقو و… . و پدر شروع بە تعمیر خانە کرد. اول بە سراغ در و پنجرەها رفت، در و پنجرەهای چوبی کە سالهای سال بود رنگ نشدەبودند و از بس قدیمی بودند باز و بستەکردنشان حسابی زور می خواست. پدر از کسی هم کمک نخواست. بخشی از زندگی روزانە خود را بە این کار داد و توانست سوراخ سنبەهائی از منزل را بگیرد و سروسامان دهد. هرچند کە تغییراتی کە پدر انجام می داد بە آسانی بە چشم نمی آمدند. اما من و مادر می دانستیم کە دارد حسابی کار می کند. و روزی چنان با چکش بر فرق سر انگشت شست دست چپش کوبید کە تا یک هفتە پارچە سفیدی را کە مادر دور آن پیچیدە بود، باز نکرد.
کارکردن پدر بنوعی بە زندگی یکنواخت و کساد ما پایان داد. و دوبارە احساس قبل از جنگ در ما بیدار شد. و چە احساس خوب و غریبی بود. و آیا آن روزها حقیقتا وجود داشتند، و ما براستی آن روزها زندگی کردەبودیم؟ روزهای صلح را می گویم. و من یک روز پدر را دیدم کە حین کارکردن گریە می کرد. اشکها آرام از گونەهایش روان بودند، و در تەریش جوگندمی اش گم می شدند. و من آن روز احساس خشم عجیبی نسبت بە جنگ و آدمهائی کە آن را آفریدەبودند، کردم. و راستی کی جنگ را آفرید؟
مادر معتقد است همە جا پر از آدمهای بد است، آدم هایی کە در همە جا کارەای اند و اگر هم کارەای نباشند اما خیلی راحت می توانند وضعیت را بە هم بزنند. ولی پدر مخالف است. او می گوید جنگ اتفاقا کار آدمهای خوب است، زیرا آنها گمان می کنند کە با جنگ می توان دنیای بهتری ساخت. و او مثال کوچە خودمان را می آورد کە در آن مرد خوبی برای کم کردن شر لاتی کە در محلە ما زندگی می کرد، بە کتک کاری و دعوا متوصل شد بدون اینکە آن مرد لات، بعد از این دعوا هم تنبیە شدە و دست از کارهای بد خودش دست بکشد. و اتفاقا بعدا همین مرد خوب هم عادت بە دعوا گرفت و بیشتر از پیش دست بە دامان کتک کاری و دعوا برای حل مشکلاتش می شد. و بە این ترتیب محلە ما بە جای یک لات عملا دارای دو تا شد!
و پدر هرهر می خندد. و آنقدر می خندد کە چکش از دستش می افتد. و حیاط ما پر از خندە می شود. صدایش در محلە می پیچد، و با صدای غرش انفجارها در دوردست قاطی می شود.
پس جنگ همە جا و در درون همە آدمها هست، و برای همین هم هست کە هیچوقت تمام نمی شود. تصور پایان آن چیزهائی کە درونی اند، دشوار است. و جنگ پیش من بە حادثەای تبدیل می شود کە هم می تواند روزهای پر از کسالت را برطرف کند، و هم پدر را آنقدر بخنداند کە مثل دیوانەها دهانش سفید شود. و پدر بعد از پایان خندەاش، تف سفید غلیظی بر روی زمین می اندازد و دوبارە چکش می زند. لبانش در کنارەها بە سفیدی می زنند. و با اینکە میخ کج می رود، اما باز بر سر آن می کوبد. و جنگ حس عصبیت و عصبانیتی است کە در خود جر می خورد.
سرانجام تعمیر خانە تمام می شود، و جعبە ابزار پدر بە زیرزمین پیش گلهای یاس مادر باز می گردد. و بعضی از گلها پژمردە شدەاند. گلهائی کە دوست داشتم پدر می توانست با جعبە جادوئی اش تعمیر کند. گلهائی کە باید مرگ خود را بی چون و چرا می پذیرفتند. و من پیش خودم می گویم اگر اتاق بالائی بودند بی گمان کمتر پژمردە می شدند.
ادامە دارد…