و روزهای بعد باز بە همان شعار می اندیشم “نابود باد جنگ!”، و آیا جنگ را می شد نابود کرد؟ از دروس مدرسە، بویژە کتاب تاریخ آن بخوبی بە یاد دارم کە بخش مهمی از سرنوشت و تاریخ انسان را جنگها تشکیل دادەاند. جنگهای کوچک و بزرگ، و هموارە با شمارە بزرگی از قربانیان آن. و راستی از نزدیک بە یک سالی کە از جنگ گذشتەاست چقدر آدم توی این مملکت تلف شدەاند؟ و ظاهرا کسی از آمار خبر ندارد. و در اخباری کە پدر گوش می دهد، تنها بە حدس و گمان متوسل می شوند. و یا ارقامی هستند از طرف طرفین مخاصم. و هر کدام اصرار دارد تا می تواند شمارە طرف مقابل را بالا ببرد و از نیروهای خودی هم چیزی نگوید. و نمی گویند. ارقام را سالهای بعد باید گفت! و تنها بە این دلیل سادە کە هیچ چیزی بە اندازە شمارە و عدد نمی تواند بیانگر عمق فاجعە جنگ باشد. راحت ترین و علمی ترین طریق بیان حقیقت، شمارە است. و این روزها از علاقمندان بە دانش ریاضی در ارتش و در حکومت بشدت کاستە شدەاست، و دروسی کە بە حماسە و تاریخ ربط دارند دلها را تسخیر می کنند.
و معلوم نیست جنگی کە می تواند برحق باشد چرا پنهان می شود. و اعداد بدیشان این است کە می مانند. پیکرهائی کە افتادەاند، بعنوان زندەگان دیگر بر نمی خیزند اما در شکل شمارە روزی مردە آنها باز در کوچەها و خیابانها کشور راە می افتند تا بوی آشنای میهن را دوبارە برکشند. هیچ کشتەای برای همیشە از خانەاش دور نمی ماند.
و تلاش می کنم خود جنگ را فارغ از رویدادهائی کە جنگ را تشکیل می دهند، تصور کنم؛ بدون هیچگونە حادثەای. و چە تلاش بیهودەای! و آیا چنین مجموعە بیکران حوادث را می شود یکجا نابود کرد؟ و ناگهان بە این نتیجە می رسم کە جنگها از تصمیم ها شروع می شوند. از تصمیم انسانهائی کە درست مثل دیگران زندگی آرامی داشتەاند، و اما ناگهان شبی و یا روزی بە نتیجە دیگری می رسند. پس می توان با حذف این گونە آدمها و یا تاثیرگذاری بر فکر و روحیەاشان بە جائی دیگر بەغیر از سرزمین جنگ پای نهاد. اما،… اما چگونە می توان این کار را انجام داد؟ این شخص کجاست و کی این تصمیم را می گیرد تا بتوان از وقوع فاجعە جلوگیری کرد؟
و شاید این روزها تلویزیون خانە دوبارە راە بیافتد. همراە پدر، آنتن شکستە را بنوعی تعمیر کردە و آن را دوبارە بر روی بام قرار می دهیم. پدر می گوید دکل را مثل اینکە درست کردەاند و اگر هم درست نکردەباشند، درست می کنند. او از نبود برق چیزی نمی گوید. اما همە چیز را آمادە می کند برای لحظە خودش. و من می دانم کە تلویزیون حال و هوای دیگری بە خانە می دهد. و با تلویزیون همیشە هستند کسانی کە بدون اینکە مستقیما در این خانە باشند، اما حضور دارند و با صدایشان سکوت و تنهائی چندین ماهە را می شکنند. و شاید بعد از ماهها بتوان دوبارە دنیا را دید.
و آنتن، آن بالا، روزها و ماههای دیگر می ایستد، بدون کمترین شانس دریافت پیامی. و آنتن نیز چە عجیب بە ما می ماند. با رخسار چنگگ گونەاش بر لبە بام در بشکەای از سنگهای ریز و درشت، قد برافراشتە بە افق می نگرد و او هم درست مثل ما انگار دلش هوای روزهای گذشتە را کردەاست. و من اطمینان دارم کە او نیز چنین است. جنگ بە همە چیز، حتی اجسام بی روح هم جان می بخشد تا آنها هم بتوانند جنگ را کە واقعەای بسیار ویژە و منحصربفردیست تجربە کنند. و آنتن، رمز پیامهای نامرئی است کە در گذرند، و اما ما هنوز از دریافت آنها ناتوانیم.
و من گاهی وقتها بر روی بام می روم، در کنار آنتن لمیدە بر بشکە می نشینم و بە دوردستها نگاە می کنم. و گاهی وقتها احساس می کنم کە می توانم نداهای نامرئی را بشنوم. تصاویری کە هستند، ولی دیدە نمی شوند. تصاویر اجساد تکە تکەشدە جبهەها، سربازان زخمی با فریادهای جانگداز. و من بعضی وقتها از اینکە توانستەام تا همین حد هم جان سالم بدرببرم و یا هنوز با تنی سالم بە زندگی ادامە دهم، سپاسگزارم. گاهی وقتها در زندگی، علیرغم همە مصائب، اما سالم ماندن خود موهبت بزرگیست. جنگ آیندە را نابود می کند، اما مهم نیست. تنها کافیست سر تا پا بە پیکر خودت بنگری تا اطمینان یابی کە آیندە همینیست کە حالا داری. و بە یاد می آورم آن شبی کە دائی فریادزنان بە پدر گفت کە می خواهی بر سر اجساد عزیزانت گریە و عزاداری کنی. و پدر کە مدتی ساکت ماندەبود. و قبرستانهای پر از اجسادی کە خانوادەها و بازماندگانشان بر آنها گریستەبودند تا مرگ آنها را بتوانند باورکنند.
و باز بە یاد شعار می افتم. و انگار شعار همراە تصاویر نامرئی میان آنتن خانە ما و دکلی کە تنها پدر می داند کجاست، همە اجساد و زخمی ها را همراهی می کند. و کسی ندایش را نمی شنود. و جنگ ادامە دارد. و صدای مادر کە از حیاط می آید و می گوید “مگە شام نمی خوری؟” و آسمان شهر کە در افق خونین می شود. درست در جائیکە جبهە وجود دارد. و تابستانها همیشە آفتاب بە گاە غروب با خود افق را قرمز می کند. چە جنگ باشد و چە نباشد، این منطق مرگ طبیعی خورشید در دوردستهاست. و شاید جنگ تقلیدی از غروب آفتاب باشد. لبخندی بر لبانم ظاهر می شود. بە خودم می گویم پس زمان جنگ باید بسیار محدود و کوتاە باشد، فوقش در حد چند سال. اما لبخند سریع محو می شود. سالهای جنگ همان سالهای زمان عادی نیستند. انگار در حد اعلا فشردە می شوند، چونان سرب،… و برای همین گذر آنها چە سنگین!
و آنتن را کە می خواهم تنها بگذارم، می بینم کلاغی را باد می آورد و… بر آن می نشیند. کلاغ نفس نفس می زند،… مضطرب است. و شاید در آن غروب دیرهنگام از دست پرندە گوشتخواری می گریزد. و کنار انسانهای جنگزدە بودن شاید بهترین پناە باشد! بە آسمان نگاە می کنم. پرندە دیگری را نمی بینم. مطمئن از ادامە زندگی کلاغ از نردبان پائین می روم.
مادر لوبیا پختە، با سبزیجات حیاط کە روی سفرە در کنار نان لمیدەاند. بوی خوب غروب مشامم را نوازش می دهد. و صدای گامهای پدر کە از اتاق بغلی بیرون می آید. بە خودم می گویم کە کلاغە زیاد نمی ماند. و نە تنها کلاغە، کە هیچ کس و هیچ چیزی زیاد نمی ماند. بە خودم می گویم زندگی کن کە جنگ هم بخشی از لحظات زندگی توست. و شاید قدر آن را بدان!