بە آرامی بە محلە سعید وارد می شوم. اینجا در میان تپەهای دامنە کوە انگار هوا گرمتر است. و در واقع گرمتر هم هست. باد تابستانی در میان تپەها کمتر می پیچد. از میان خانەها گذر می کنم. دانەهای عرق بر پیشانیم نقش می بندند. و با کمال تعجب می بینم کە در بعضی جاهها سوراخهائی در دامنە تپەها وجود دارند. و سوراخها پناهگاە هستند. این را بعدا سعید می گوید. سوراخهائی کە توسط مردم کندەشدەاند، و بە گاە بمبارانها از آن استفادە کردەاند. و می کنند. بە خود می گویم جنگ کە هنوز تمام نشدەاست. و اما بر خلاف پیش بینی ام پیداکردن خانە سعید زیاد آسان نیست.
بناچار از زنی کە دارد از چاهی آب بالا می کشد، می پرسم. می گوید کدام سعید؟ و بلافاصلە اضافە می کند کە اگر سعید عمو کریم را می گوئی آن خانەای است با پنجرەهای آبی کە پیرمردی جلوش نشستە است. تشکر می کنم، و راە می افتم. بە خانە کە می رسم، مردی را می بینم با سر و ریشی سفید، و اگرچە شکستە نشان می دهد اما سنش زیاد بالا بە نظر نمی رسد. سلام می کنم و او خیلی آهستە جوابم را می دهد،… و با حالتی بی خیالی. جلو پیرمرد میزی است کوچک با سیگار و بیسکویت و مقداری کالای دیگر کە مردم محلەای مانند همین محلە می توانند بخرند. بازوی راست عمو کریم تقریبا از بیخ شانە قطع شدەاست.
در حالیکە نگاهم روی بازو و میز اجناس جلو اوست، از سعید می پرسم. و هنوز او جواب ندادە کە می بینم سعید از منزل بیرون می آید. حیاط خانە دیوار ندارد. اصلا بیشتر خانەهای این محلە حیاط ندارند. و یا اینکە حیاط دارند، و اما دیواری بدور آنها نیست. سعید بر خلاف آن روز، مشتاق دیدار بە نظر می رسد. بە داخل می رویم. و درست در همین لحظە در سمت چپ حیاط، گلهای یاس وحشی را می بینم. و خشکم می زند. بر می گردم و با تعجب بە سعید نگاە می کنم. می گوید سالهاست آنجا هستند. و من تپش قلبم بالا می رود.
سعید فرزند کوچک خانوادە است. خواهر و برادرهایش مدتهاست شوهرکردە و یا زن گرفتە و از خانە رفتەاند. و تنها سعید ماندەاست. و باز تعجب می کنم. انگار قرار است موارد دیگری هم پیش بیایند و مشابهت من با سعید را بیشتر نشان بدهند. اما نگران نیستم. در تە دل از این اتفاق ظاهری خوشحالم. و خانە دو اتاق بیشتر ندارد. با زیرزمینی کە برای ورود بە آن باید دولا بشوی و مرتب سرت را برای اینکە بە سقف کوتاە نخورد، پائین بیاوری. در اتاقی کە وارد می شویم مجموعەای کتاب روی طاقچە می بینم، با روزنامەهائی قدیمی (قبل از شروع جنگ)، و رادیو توشیبای کوچک رنگ و رو رفتەای با آنتنی شکستە کە روی زمین کنار تشک قرار دارد. و سعید می گوید کە امروز اتفاقی خانە است، و در واقع من شانس داشتەام. می گوید روزها بە یکی از روستاهای بزرگ اطراف شهر می رود و آنجا دکەای دارد و مایحتاج خانە را از طریق آن تامین می کند. و بعد با حالت خاصی کە نمی دانم شوخیست یا جدی، از میز جلو پدرش بعنوان شعبەای از کار و کاسبی خودش اسم می برد.
و من کە نمی دانم لبخند بزنم، و یا جدی بە آن برخورد کنم تنها بە سعید خیرە می شوم. چند کتابی را بر می دارم و ورق می زنم. عمدتا رمان و کتاب تاریخی و سیاسی هستند. بە خودم می گویم می بایست از همان ابتداء می دانستم کە او فرق دارد. و راستی چرا او فرق داشت. و بعدها فهمیدم کە دائی سعید، کە سعید تحت تاثیر او بودە، حتی قبل از انقلاب هم سیاسی بودە و سالهای طولانی را در زندان گذراندە. و حال دائی دوبارە گریختەبود، و معلوم نبود کجا زندگی می کرد. سعید گفت کە بخشی از کتابها مال دائی هستند. و دانستم کە سعید هم درست مثل من بعلت جنگ نتوانستەبود دیپلمش را بگیرد. باز یک فصل مشترک دیگر! پرسیدم کە بعد از پایان جنگ می خواهد آخرین سال تحصیلی اش را تمام کند. و او مردد بە من نگاە کرد.
و با حالتی سئوالی گفت “پایان جنگ!” و من دانستم کە بە دلایلی کە او بهتر می داند فعلا جنگ قرار است ادامە داشتەباشد. و بعد، از سالهای مدرسە گفتیم، از حوادث بزرگی کە مرتب اتفاق می افتند و همە را با هم با خود می برند، بدون هیچگونە سئوال و حق انتخابی. درست مثل رودخانە خروشانی کە هر چیزی را کە بر سر راهش قرارگرفتە، بیرحمانە در هم می کوبد و همراە امواج خروشان خود بە سرزمینهای ناشناختە می برد. و هر دو دلتنگ بودیم. غم و احساس غریبی در چشمان سیاەرنگ سعید بودند کە در آن ظهر گرم تابستانی درون اتاق با وز وز مگسهای اسیر شدە پشت پنجرەها در هم می آمیخت، و مرا بشدت مقلوب می کرد. در درون، بە خودم گفتم “آە از این روزگار!”
و مادر سعید با چای داخل شد. پیرزنی تکیدە با چهرەای مهربان. خوش آمدگوئی کرد، و بعد از گذاشتن چایی بیرون رفت. و من از میان پنجرە بە پدر سعید نگاە می کنم، کە همچنان بدون هیچ حرکتی پشت میز بر روی کندەای نشستە و چشم بە راە مشتری است. می گویم نور آفتاب اذیتش نمی کند؟ می گوید آفتاب را دوست دارد. و ادامە می دهد کە همیشە اینجوری نیست، زیاد کە گرم شد از سایبانی کە مادر درست کردە استفادە می کند. و من جرات ندارم از تعداد مشتری هایش بپرسم. بی گمان این تنها یک سرگرمی است و بس. و ناگهان سعید می گوید کە بعد از ظهرها بد نیست، کمی فروش دارد. و میز عمو کریم تنها مغازە این محلە پرت و دورافتادە شهر است.
می گویم کسی تصور نمی کرد کە چنین وضعیتی پیش آید. می گوید آرە کسی تصور نمی کرد، اما در حقیقت آنهائی کە تجربە دارند و تاریخ را بلداند می دانند کە انقلابها اغلب اوقات بنوعی بە جنگ منتهی می شوند. حال دیر و زودش فرق می کند. و بعد از من می پرسد کە در تمامی سال گذشتە روزگار را چگونە گذراندەام. و من در پی کلمات، ناگهان می فهمم کە چیزی برای گفتن ندارم. منی کە احساس می کردم درونم لبریز از ناگفتنی هاست، چنان خودم را تهی یافتم کە انگار کلمەای در آن یافت نمی شد! بە سعید خیرە شدم. گفتم “نمی دانم!” سعید چیزی نگفت. و تعریف کردن لحظاتی کە در عین تکرارشان، اما لبریز از سکوت و انتظار و امیدی مبهم اند، بسیار دشوار است. شاید باید تنها بگذرند و بس. تا غروب ماندم. با سعید بیرون آمدیم و کمی گشتیم. از آنجا باقی شهر مانند سرزمینی دوردست بە نظر می رسید. سیگاری از پدرش گرفت و کشید. با تعجب نگاهش کردم. انگار ما هنوز پسربچەهائی بودیم کە سیگارکشیدن برایمان قدغن بود. و من چە آسان سبیلهای پرپشت سعید را فراموش کردەبودم.
هنگام برگشت پیش گلهای یاس رفتم، و از نزدیک نگاهشان کردم. بە سعید گفتم کە مادرم عاشق گل یاس است و تمام زمستان، در زیرزمین، از گلدانهای یاس بشدت مراقبت کرد. حسن گفت شاید بە این علت کە در دوران جنگ باید دلبستگی ویژەای برای توانائی تحمل آن وجود داشتەباشد. و چە عجیب کە گلهای یاس اینجا خودبخود روئیدەبودند.
موقع خداحافظی بود کە گفت دوست دارد بیشتر همدیگر را ببینیم. و از این گفت کە او بیشتر شبها را بە خانە بر می گردد، و اگر بخواهم می توانیم شبها همدیگر را ببینیم. و من از پیشنهادش بسیار خوشحال شدم.
در راە خانە از اینکە توانستە بودم در این روزهای دشوار دوستی داشتەباشم، بسیار احساس خوشبختی کردم. زندگی آنچنانکە تصور می کردم زیاد هم دشوار نبود. حتی در شرایط جنگی.