یکی از روزنامەهای سعید را قرض گرفتەام. از بس قدیمی شدە کە رنگش بە زردی می زند. زیاد بجنبانی، یا بیش از حد و از روی بی احتیاطی برگهایش را خم کنی، پارە می شود. البتە برای سعید زیاد مهم نیست. این روزنامەها را نگەداشتە شاید بە این علت کە دوست داشتە، یا اینکە چون دیگر روزنامەای نمی آید. نمی دانم. و او هم طبق عادتی کە داشت قدیمی ها را کە چند شمارەای بیش نبودند، پرت نکرد. گذاشت باشند. و شاید بە این علت کە بە بودنشان خو گرفتەبود. خودش می گفت هر روز روزنامە می خواند، البتە بجز روزهای تعطیلی پنج شنبە و جمعە کە چاپ نمی شد. سعید کماکان منتظر پایان جنگ، و بازگشت روزنامە بە شهر است.
من عادت بە خواندن روزنامە نداشتم. پدرم هم آبونمان هیچ روزنامەای نبود. البتە در آبدارخانە مدرسە، مواقعی کە سری بهش می زدم، برگهای جدا از هم روزنامەها را می دیدم کە برای کار از آنها استفادە می کرد. معمولا زیر سماور و یا سینی و استکانها قرار می داد. می گفت اینجوری تمیزتر است. بعد از مصرف، مچالە می کنی و دور می اندازی. پدرم از لکە بیزار بود. تحمل آنها را نداشت…
نە روی میز وسط اتاق و نە روی سکوئی کە سماور قرار داشت. من آنجا روزنامەها را اتفاقی موقعیکە مدتی می ماندم، می خواندم. کلمات و جملات درشت را می گویم. و گاهی بعضی از کلمات برایم تازگی داشتند، و زیر لب آنها را تکرار می کردم. روزنامە مال مدرسە بود.
راستش کمی برایم سئوال برانگیز بود کە با وضعیتی کە داشتند، سعید چگونە می توانست پول روزنامە پرداخت کند. اما بهرحال من از موقعیت مالی او زیاد خبر نداشتم، اما مطمئن بودم زیاد برایش آسان نیست. پیش خودم موذیانە می گویم خوب شد کە جنگ شد!
روزنامە را جلو فانوس باز می کنم و شروع بە نگاەکردن و خواندن می کنم. بیشمار کلمات سیاە بر صفحە زردرنگ. و نیز عکسهای سیاە ـ سفید از جنگ، و از آدمهای سرشناس مملکت و از خود مقالەنویسان. در هر صفحەای چندین مقالە و یا گزارش یافت می شود. پیش خودم می گویم عجب کاری می برد، واقعا کە درآوردن یک روزنامە کار آسانی نیست. بە تیترها نگاە می کنم: کلیە مدارس خصوصی دولتی شدند، فرمان رهبر بە واحدهای نظامی، چهار نظامی ژاندارمری کە بە نیروهای ضدانقلاب تسلیم شدەبودند اعدام شدند، تشیع جنازە پرشکوە شهدای جنگ تحمیلی، حکم می کنم کلیە اتومبیلها بازرسی شوند، هشدار معاون وزیر کشور در مورد مسائل انقلاب، غائلە نوار مرزی با سرکوب ضدانقلاب پایان یافت، جنگ نعمت الهی است، تامین کالاهای اساسی مردم با هیچگونە مشکلی مواجە نیست،…
روزنامە را از خودم دور می کنم. در ذهن خودم تیترها را دوبارە مرور می کنم. بە خودم می گویم راستی چە خبر است؟ و از اینکە در تمام این ماهها زیاد بە مسائل نیاندیشیدە بودم، از خودم بدم می آید. و بە رادیوی پدر فکر می کنم. رادیو نیز خودش روزنامەای بود، اما صوتی. جور دیگری بود. و من متوجە می شوم کە مطالب نوشتاری بیشتر از شنیداری توجە مرا بە خود جلب می کنند. آرە، اصلا نوشتار طور دیگریست. می توانی رویش مکث کنی، تا دلت بخواهد روی یک جملە، عکس یا تیتری بمانی و هی فکر کنی و فکر. اما رادیو فرصت کە نمی دهد. همە چیز خیلی سریع می گذرد. این را حتی کتابها هم بە من نگفتەبودند. آری، دنیای روزنامە جور دیگری بود. و بە خودم می گویم بعد از پایان جنگ حتما روزنامەخوان خواهم شد. درست مانند سعید.
پدر وارد می شود و روزنامە توجهش را جلب می کند. می پرسد از کجا آوردەام. ماجرا تعریف می کنم. می گوید این خانوادە را نمی شناسد. و من پیش خودم می گویم کە حتما نمی شناسد! و باز با رادیویش ور می رود. بە پدر خیرە می شوم. بە خودم می گویم کە اگر سواد درست و حسابی داشت، او هم می خواند و اینقدر آلودە رادیو نمی شد. و گوش آدمهای بیسواد بزرگتر از چشمانشان هست! بە خودم می گویم کە این طوری نمی شود، برای فهمیدن دنیا، هم باید گوش داد و هم دید،… هم برایمان بگویند و هم خودمان بخوانیم! آە، سعید عجب راهی را برگزیدەبود. و او خیلی شانس داشت، آنقدر شانس کە بوتە وحشی گل یاس هم کنار خانەاشان روئیدەبود، بوتەای کە طراوت خاصی بە همە چیز می داد. اگرچە سعید خود زیاد متوجە این امر نبود. شاید هم بود، و اما بروز نمی داد.
و ذهنم دوبارە بە مطالب روزنامە برمی گردد. سعی می کنم وجە مشترک میان آنها را پیدا کنم. کاری دشوار. آهان! بە خودم می گویم همەاشان فریاد می زنند کە وضع زیاد مناسب نیست. همە درگیراند. پس حکومت تنها در بیرون از مرز خود درگیر نیست، در داخل هم مشکل دارد. بخودم می گویم باید بعد از این بیشتر بە اخباری کە از رادیوی پدرم پخش می شوند، دقت کنم. و راستی در این مملکت چە خبر است؟ چرا کشتن و مردن اینقدر مد شدەاست. چند تا از مطالب و گزارشات را می خوانم. چشمانم خستە می شوند. نور زیاد مناسب نیست. دراز می کشم و بە سقف خیرە می شوم. در ذهن خودم تکرار می کنم “جنگ نعمت الهی است!” بە سالی کە گذشتە فکر می کنم، بە شهر ویران شدە و مردم آوارە. سعی می کنم منطق این جملە را دریابم. مشکل است. بە خودم می گویم شاید منظور گویندە جملە از نعمت بودن جنگ این است کە می شود حتی در شرایط جنگی گل یاس را هم فراموش نکرد. بە خودم می خندم. نە،… نە، او از گلهای یاس خانە ما خبر کە ندارد. بهرحال،… بماند!
شاید آدم لازم نباشد هر جملەای را کە می شنود بتواند تعبیر کند. یا اینکە ما آدمها خیلی چیزها را می گوئیم بدون اینکە از چگونگی آن اطلاع کافی داشتەباشیم. و آدم کە موجودی ناطق است باید نطق کند دیگر! و نطق می تواند ناطق را با خود ببرد. و ناگهان متوجە می شوم کە فصل مشترک دیگر روزنامە و رادیو، پیدانبودن گویندگان کلمات و جملات هستند. همە جائی دیگراند، و این تنها صدا یا کلمات هستند کە می آیند و وجود خود را پیش ما آشکار می کنند. اعجازی دیگر از بشر. بودن، بدون اینکە باشی. مسیردادن، بدون اینکە کسی نگاە و یا انگشت اشارەات را ببیند. و اینچنین جنگ می تواند همە جا باشد، بدون اینکە حضور داشتەباشد.
روزنامە خیال برانگیز است. راستی شاید نعمت جنگ در این است کە من سالها بعد می توانم آن را دوبارە بە نوعی تعریف کنم. داستانی برای سرگرمی آدمهائی کە از فرط تکرار لحظات بیهودە زندگی، بە جنگ پناە می برند. راستی آن کسی کە این حرف را زدە از کجا فهمیدە کە من می خواهم یک داستان بنویسم؟… از کجا؟
ادامه دارد…