و این روزها انگار نگاهم بیشتر کبوترها را می بیند. هوا خوب است و آسمان باز برای پرواز، عمق و پهنای خود را تا بیکران می گشاید. و انگار کبوترها تعدادشان بیشتر شدەاست. و شدەاست. و خوشبختانە پدر دیگر آنها را کباب نمی کند. و من مطمئن ام نسل قدیمی تر کبوترها خون آن دو همپرواز کباب شدە را بە خوبی بە یاد دارد. من این حقیقت ناب را از چشمانشان می خوانم. و از ورود پدر بە اتاقکشان کە انگار پرندگان هراسان می شوند. آنان یک وری بە پدر نگاە می کنند، و مضطربانە و با عجلە گوشەای جمع می شوند. و بە خیال اینکە در یک جمع شدگی فشردە می توان زندگی را پاس داشت، در بینهایت بە هم می چسبند. و پدر این را نمی بیند. او بە آنها نگاهی می اندازد، و در حالیکە سیگارش را دود می کند، برایشان چند مشت دانە می ریزد. و کبوترها بعد از چندی با تردید بە زمین نوک می زنند. و با هر نوک زدنی دوبارە پدر را می پایند. آنها می دانند میان دانە تا کباب شدن فاصلە زیادی نیست.
و آن فاصلە، با ارادە و دست پر پشت از موی پدر پر شدەاست. همان دستی کە پیچ رادیو را می چرخاند، و از تمام اخبار دنیا خبر دارد. و شاید آنانی کە از همە چیز خبر دارند، بی رحم تراند. خبر می تواند هوش و احساس آدم را چنان با خود ببرد کە انگار دیگر آدم دیگری وجود ندارد. و شاید این آیندە انسان در دنیائی باشد کە بیش از پیش بەواسطە همین رادیو، چنان لبریز از فراوانی اخباری می شود کە زمانی برای هوش و احساس آدمی باقی نمی گذارد. و انسان چنان بە اخبار و ماجراهای شفاهی زندگی عادت می کند کە مدام در پی اخبار و ماجراهای جدید، آن دوی دیگر، یعنی هوش و احساس خود را فراموش می کند. و یا فراموش نمی کند و اما بە آن فرم دیگری می دهد. بە خودم می گویم کبوتران هم این را دریافتەاند. و پدر کە می رود، آنان آرام می گیرند. کم کم از هم فاصلە گرفتە و پراکندە می شوند. و بیشتر بە دانەها نوک می زنند. و چینەدان چنان پر و سنگین می شود کە انگار توبرەای بر گردن نهادەاند. و من می دانم کە قبل از پروازدادنشان نباید هیچگاە بە آنان دانە داد. پرواز را سبکی باید.
سعید در منزلشان کبوتری نبود. اما من پرواز کبوتران وحشی را آنجا در اطراف خانەاشان دیدەبودم. و سعید گفتەبود از موقعیکە جنگ شدە تعداد کبوتران در دشتهای پیرامون بیشتر شدە. حتی گفت کە کبوتران خانگی هم می آیند. و البتە اضافە کرد کە بعلت کوچ صاحبانشان از خانەهایشان است. و جنگ این چنین اهلی و وحشی را همسایە و رفیق همدیگر می کند. سعید گفت کە کبوتران خانگی پرهایشان بعلت دوری از دست و تماس آدمها، صیقل یافتە و بشدت زیباتر شدەاند. سعید راست می گوید. و آنانی کە کبوتر دارند بهتر از دیگران می توانند این حرف او را تائید کنند. و تر و تازگی طبیعت بە دوری آدمهاست. سعید می گوید او جهیدن دستەجمعی کبوتران را در این دشت بە گاە بمبارانها و صدای وحشتناک انفجار بمبها دیدەاست. و ادامە می دهد کە البتە بیشتر از این تعقیبشان غیرممکن است، و کسی نمی داند آخرالامرکبوتران بە کجا می روند. اما من مطمئنم کە آنان بە شیوە غریزەای بیشتر از قبل بە طبیعت پناە می برند. آنجا بیرون از دنیای آدمها همەچیز انگار آرامتر و امین تر بە نظر می رسد.
مادر، طبق معمول، اگرچە مانند من و پدر در دنیای کبوتران نیست، اما بە آنان مهر ویژەای دارد. آنچە از سفرە می ماند، و باید دور انداختەشود بە کبوتران تعلق می گیرد. و کبوتران همیشە در کنار مادر احساس امنیت بیشتری نسبت بە من و پدر دارند. شاید بە این علت سادە کە مادر هیچ وقت تلاش نکردە آنان را بگیرد و با دستانش تن نحیف و لرزانشان را مضطرب تر از آنچە کە هست، کند. و پدر از این همە مهربانی کە می تواند حتی کبوتران را هم بشدت خنثی کند، بیزار است. و لبخندی می زند و می گوید “چە کنیم… زنە دیگە!”
سعید گفت کە شاید من باورم نشود، اما موقعیکە هواپیماها می آیند، پدرش هیچوقت نە می ترسد و نە فرار می کند. می گفت همانجائی کە هست می ماند و اگر هم بیرون باشد تنها بە آسمان خیرە می شود. گفت کە ما بارها از او خواستەایم کە گوشە دیوار پناە بگیرد و در فضای باز نباشد، یا اینکە روی زمین محض احتیاط بیشتر دراز بکشد، اما عموکریم هیچوقت بە توصیەها عمل نکردەبود. او در دل شدیدا بە سرنوشت معتقد بود. اینکە سرنوشت هر کسی از قبل تعیین شدە، و بنابراین راە گریز دیگری وجود ندارد.
عمو کریم گفتەبود کە اگر خدا از ازل خواستە کە او در جریان جنگ کشتەشود، علیرغم هر پناەگرفتنی کشتە خواهد شد و بنابراین فرار فایدەای ندارد. و درست یک روز کە برای کاری بە شهر رفتەبود، هواپیماها می آیند و بازوی راست عموکریم را با خود می برند. عمو شانس می آورد و توسط نیروهای نظامی نجات پیدا می کند. و حال کە بە چشمان سرد و بی خیال عموکریم کە فکر می کنم، از اینکە می توانم علت آن را دریابم بە خودم می بالم. اما آیا وحشتناکترین نگاە انسانها همین نوع نگاە نمی تواند باشد؟ نگاهی کە کە گوئی همە چیز برایش علی السویە است، و مهم نیست چی پیش می آید. گوئی چە در دنیا باشی و چە نباشی، زیاد مهم نیست. مهم این است کە باشی زیرا از تو خواستەاند کە باشی، و همان کس هم روزی بخواهد کە نباشی، نباشی، بدون اینکە تو در کل ماجرا تاثیری داشتەباشی. بخودم می گویم شاید جرات و صلابت سعید هم بنوعی نتیجە همین روحیە پدرش باشد. پدری کە مثل کبوتران خانە ما نیست تا تن نحیفشان از ترس تماس آدمها و یا سرنوشت بلرزد.
سعید مطمئن است پدرش بەگاە شیرجەرفتن هواپیماها برای بمباران، حتی خلبانها را هم دیدەاست. و با آنان سخن هم گفتەاست! گفتگوئی یکطرفە تنها برای بیان دشوارترین اندیشەها در دشوارترین شرایط. و من بخودم می گویم شاید برای همین از هواپیماها نمی ترسد. او فهمیدە کە آدمهائی درست مانند ما در درون آنها نشستەاند، با همان چشمان، و حالت سر و شکنندگی جسم آدمی. و هیولا رنگ می بازد. پس چیزی در این دنیا وجود ندارد کە شایستە ترس باشد. ترس از خود ما می آید، نە از جائی دیگر. دیگران بهانەاند. و اینچنین عموکریم می تواند بەگاە بمبارانها هم، بیسکویت بفروشد. و شاید پیش خودش خلبانها را هم بە میز محقرش فراخواندەاست. آهان مردانی کە بسیار عجلە دارید، مردان سرعتهای مافوق تصور کە انسان و اشیاء را یکسان می کند، بیسکویتی چیزی لازم ندارید!؟ با یک خرید کوچک کە برنامە کشتن آدمها بە تاخیر نمی افتد! و من مطمئنم کە این را گفتەاست،… بارها… با صدای رسا. آە، باید گفتەباشد! و شاید خلبانهای بی رحم بە او هم سلامی کردەباشند. چە کسی می داند.
چند روزیست دو تا کبوتر بە جمع کبوتران خانە ما اضافە شدەاند. از کبوترانی هستند کە صاحبانشان ماههاست رفتەاند. براحتی می توان این را از نگاهشان خواند. آنان اگرچە هنوز عادت خانگی بودن خود را بازنیافتەاند، اما انگار از وحشی بودن هم بشدت خستەشدەاند. بگذار بمانند! بە خودم می گویم دوبارە کم کم عادت می گیرند. دو تا کبوتر زیبای سفید رنگ اند. یک جفت عالی و با وقار طبیعی. و زیاد طول نمی کشد کە مادە تخم می گذارد. بە خودم می گویم حالا ماجرا را می فهمم. گاهی طبیعت برای ادامە زندگی بە انسان نیاز پیدا می کند.
ادامه دارد…