فکر نکنم تا حالا هیچ انسانی صدای پای گربەای را شنیدەباشد! گربەها با اینکە ناخنهای خطرناکی دارند، اما هنگام راە رفتن انگار کفش پنبە بە پا دارند. نە موشها صدای پایشان را می شنوند، نە گنجشکها و نە آدمها. و چارەای نیست،… یا باید آنها را دید، و یا بوئید! برای همین گربەها بهترین شکارچیان اند. و آنان راحت از سالهای جنگ گذشتند.
و من در سکوت حیاط آنها را دیدەبودم. آرام می گذشتند، کمین می کردند، یک پا در هوا بە چیزی روی زمین، میان گیاهان مدتها خیرە می ماندند و یا با حسرت در حالیکە روی چهار دست و پا بدنشان را گلولە می کردند بە جمع پر قیل و قال و پر گوی گنجشککانی نگاە می کردند کە روی درختان در دنیای خودشان غرق بودند. و وای از این پرندگان کوچک پر هیاهو کە انگار همیشە سر چیزی دعوایشان بود!… و بود. و جنگ همە جا، تا اعماق طبیعت نیز حضور داشت. تنها اینکە من هیچ وقت این بخش را از رادیوی پدر نمی شنیدم.
و کسی نمی دانست کە بە گاە بمبارانها چە بر سر این موجودات می آمد. و من با اینکە گاهی وقتها تصمیم می گرفتم در اینگونە اوقات توجە خودم را بر روی آنها متمرکز کنم،… اما چە بی فایدە تصمیمی بود! و بیگمان بخش مهمی از تلفات شهر ما آنها بودند. آنها، با جثەهای کوچک مردەاشان، میان خرابەها… می ماندند و یا در میان دود و انفجار و آتش چنان می سوختند کە انگار هیچ وقت وجود نداشتند.و من دلم بە حال جانوران شهرمان می سوزد. آنان فراموش شدەترین فراموش شدگان اند! و مطمئنم کە در جهان عاشقان جنگ، آنان هیچ جایگاهی ندارند.
اما هیچ چیزی بە اندازە آنان، انسان جنگزدە را دوبارە بە یاد زندگی عادی نمی اندازد. دیدن آنها ما را یاد دنیائی می انداخت کە سالها پیش بود،… و بود و… بود. دنیائی کە حال انگار خوابی بیش نبود. من می توانستم ساعتها بنشینم، و بە آنها خیرە شوم. و اندیشەکنم. و انگار می توانستم دنیائی را دوبارە زندەکنم کە مرگ آن را دستهای نامرئی دیگری تصمیم گرفتەبودند. و شاید من هم برای آنها همان نقش را داشتم. من اطمینان داشتم کە وجود من بە این حیوانات بی پناە جرات می داد، و آنها بی گمان بارها در خلوت خود پرسیدەبودند کە شاید من جواب چرائی این سالها را با خود برای آنها داشتم. و زبان مشترک! و چە غایب بود این زبان مشترک. و آن سالها ما و آنها تنها در کنار هم زندگی کردیم،… همین. و بە همان موازات، بیشتر از هر زمان دیگری نسبت بە همدیگر بیگانە شدیم.
سعید گربەها را دوست نداشت. و بیشتر از این، حتی از آنها بیزار هم بود. می گفت “از صدای بی صدای قدمهایشان نفرت دارم!” و در دنیائی کە همە چیز اینقدر پر هیاهو شدەبود، وجود موجودی کە منطق زمانە را درنیافتەبود و از آن دوری می کرد، انگار بسیار آزاردهندەبود. و چشمهایشان انگار دریدەتر شدەبودند. انگار از آدمها مثل سابق نمی ترسیدند. می توانستند ساعتها بە چشمانت زل بزنند، و تو خیالات دیگری را در نگاهشان بخوانی. من لاشە آنها را در میان خرابەها با وزوز مگسهای ریز و درشت، سیاە و سبز دیدەبودم. و چندشم شدەبود.
گربەها انگار با دهان باز می میرند. و همیشە نگاهشان بستەاست. و بوی گندشان از فاصلە دور بە مشام می آید. درست مانند لاشە گربەها، در قدیم در حیاط بزرگ مدرسە بە گاە تابستانها. گربەهائی کە توسط سگهای ولگرد کشتە و خوردە می شدند و همیشە سرشان آنجا باقی می ماند، با همین مگسهای ریز و درشت سیاە و سبز. و من نمی دانم چرا، اما از لاشە گربەهای مردە بیشتر از جسد آدمها می ترسم. این را در جنگ دریافتم. عجیب نیست؟ شاید علت آن این باشد کە آدمها همیشە با چشمان بستە نمی میرند. آنها گاهی تا آخرین لحظەها بە زندگی خیرە می مانند. سعید می گوید کە من زیادی خیالاتی ام. و همزمان آن را برای کاری کە در پیش رو داریم خوب ارزیابی می کند. یک استعداد خارق العادە! و روزی گربەها را با آدمهای بد مقایسە می کند، و نتیجە می گیرد کە هر دو از یک جنس اند. و بعد بە من پیشنهاد می کند از طریق خیالم مواظب آدمهای بد باشم! همان آدمهائی کە بدنبال ما بودند.
من خیلی وقتها سعید را درک نمی کنم. و لازم هم نیست کە درک کنم. بخشی از ما همیشە مال خودمان است. و همیشە هم باقی خواهدماند. تنها اینکە بە رازی آنچنانی تبدیل نشود کە ما را از همدیگر بیش از حد بترساند. اما بر خلاف گربەها، سگها بە همراە آدمها از شهر رفتەاند. بە روستاهای اطراف و یا بە طرف جبهەها. و من مطمئنم کە بیشتر بە طرف جبهەها رفتەاند. بوئی عجیب در هوا سالهاست پیچیدەاست. گاهی بە همراە باد حضورش غلیظ تر می شود، و گاهی رقیق تر. من در حالیکە بر روی پلەها نشستەام، بینی ام را مانند گربەها و سگها رو بە آسمان بلند می کنم و هوا را بە شدت بە درون سینەهایم فرو می برم. بو می کشم. شاید کە روزی بفهمم آن بوی ناآشنا و غریب چیست. پدر کە متوجە می شود، سری تکان می دهد و لبخندی می زند. و من بە خودم می گویم کە نمی فهمد، زیادی جنگ را از طریق اخبار می بیند. و تنها موقعیکە پاییز می آید، ابرها در آسمان پدیدار می شوند و تیرە و تار در هم می لولند، و زمان، خود را در امتداد بە زمستان می رساند، آن بوی عجیب عقب می نشیند. و بە نظرم جائی در میان مرزهای بین المللی در خود می ماند و دفن می شود.
و همیشە چیزی هست کە دل ما را خوش کند. هنگامیکە رادیو از بمباران شهرهای دور می گوید، و یا هواپیماها روستاهای اطراف را می زنند، ما از اینکە می بینیم میان ما و دیگران علیرغم ماندگاری ما در شهر و تنهائی امان فرق زیادی نیست، نوری از جنس یک شادی غریب بر دلمان می تابد! هر چند می دانیم کە نە، هنوز فرق زیادی میان ما و آنها وجود دارد. و پدر در اینگونە مواقع بلبل زبان می شود، و یک ریز پرگوئی می کند. از دوراندیشی خود و از بلاهت دیگران می گوید. و سعی می کند برای هزارمین بار بە من و مادر اثبات کند کە بهترین وسیلە دفاع در زمان جنگ، ماندن در خانە است. و مائی کە دیگر قرار نیست بپذیریم و در واقع سالهاست بە زندگی جدیدمان خوگرفتەایم، خیالمان در آسمان شهرها و روستاهای دیگر بە پرواز در می آید. و پدر ناگهان می گوید کە آدمها گاهی بە گربە می مانند، آنقدر یک پایشان را در هوا نگە می دارند و ساکت بە شکارشان خیرە می شوند تا لحظە درست حملە فرابرسد. و پدر مطمئن است کە سرانجام آن لحظە فرا می رسد.
و ما سالهاست یک پایمان در هواست!
ادامه دارد…