سعید آلبوم کوچکی از عکسهای سیاە ـ سفید دارد. بهتر بگویم، کتاب آلبومی کوچکی از عکسهای سیاە ـ سفید. اصرار دارد کە من حتماً آن را ببینم. میگوید آدم را بالکل عوض میکند! آنها را در انباری خانە پنهان کردەاست، زیر خروارها خرتوپرت زندگی روزانە و در درون نایلونی و پارچەای و بعد در تنگی پلاستیکی کە جابەجا رنگش بە زردی میزند! و روزی در همان ماههای اول آشنایی دوبارە با سعید ما در اتمسفر نیمەتاریک انباری بە آن نگاە میکنیم. سعید جوری آن را نگە میدارد و جوری بازش میکند و بە من نشان میدهد کە انگار کتاب مقدس است.
منظورم همان قرآن است کە مادر اتفاقاً در خانە همیشە روی طاقچەای گذاشتە کە حتی از من و پدر هم قدش بلندتر است! مادر دستش بە آن نمیرسد، و هر بار از پدر، و نە من، میخواهد کە آن را برایش پایین بیاورد. چیزی نمیگوید، اما میدانم کە علت آن این است کە من دست نماز ندارم. و او معتقد است کە بدون آن گناە دارد کسی دست بە قرآن بزند. و من چیزی نمیگویم. موقعی کە پدر خانە نیست، مادر از صندلی زهوار دررفتەای کمک میگیرد کە بالا رفتن از آن خطرناک است. در این گونە مواقع من صندلی را برایش نگە میدارم، و میگویم کە مواظب باشد. و مادر در حالی کە چیزی زیر لب زمزمە میکند، با احتیاط خاصی قرآن کریم را کە در پارچەای سبز پیچیدە شدە را پایین میآورد.
مادر سواد ندارد کە آن را بخواند، ومن نمیدانم چرا پایینش میآورد. او در حالی کە تا نیمتنە با یک روسری دراز خودش را پوشانیدە است، بە نماز میایستد و بعد در حالی کە تسبیح دستش است قرآن را باز میکند و بە آن خیرە میشود. چشمان مادر پر از اعجاب، حیرت، ترس و احترام است،… انگار آلیس است کە در سرزمین عجایب پا گذاشتە. و همانطور تا مدتی طولانی بە کتاب و کلمات عجیب و غریبش کە با خط بسیار زیبایی نوشته شدەاند، خیرە میماند. انگار رازی هرگز نامکشوف در آن است کە هیچ آدمی را توانایی برملاکردن آن نیست، اما همزمان می توان آن را حس زد! کلماتی کە گویا زمانی خدا از زبان جبرئیل در گوش محمد خواندە بود.
و تصور کن کلماتی را کە مال خداست، و درست پیش روی تو در میان چند صد ورق هنوز جاریست! و آیا چنین چیزی اساساً ممکن است؟ مادر گاهی اشک در چشمانش جمع میشود و چنان در معنویت خود غرق میشود کە انگار جهان پنداری بیش نیست. و او به شدت معتقد است کە وجود همین قرآن در منزل، ما را از گزند جنگ محفوظ نگه داشتە. مادر نمیداند کە در خانەهای ویرانی کە در شهر وجود دارند نیز قرآن بودە است. من آنان را دیدەام. و چیزی نمیگویم. بە خودم میگویم اگر از مادر اعتماد قلبیاش را بە این کتاب تاریخی بگیرم، راستی برایش چە چیزی باقی خواهد ماند؟ و شاید جنگ را تنها با تصورات مقدس میتوان تا پایان تحمل کرد، حال هر کس بە فراخور خود، و با کتاب خود.
و من در روشنایی کمسوی آن انباری کنار شهر کە انگار شبها ماوای ارواح نیز بودند، در شیوۀ سعید، مادرم را بازیافتم. بە او از گوشۀ چشم نگاهی انداختم، و بعد بە کتاب نگریستم. در هر صفحەای چندین تصویر با شرحی کوتاە در زیر هر کدام. بیشتر رخ و نیمرخ، و گاهی تمامقد. چهرەهای عبوس، مصمم، مهربان، خیالآلود با نگاههایی کە انگار از اعماق میآمدند. و پیش از اینکە بپرسم سعید نجوا کرد کە این شهدایند! و من قدمی بە عقب برداشتم، و بە سعید خیرە شدم. سعید نگاهش را از کتاب آلبومی برگرفت و پرسشگرانە بە من خیرە شد. گفتم یعنی این آدمها همە مردەاند؟ سعید سرش را بە علامت تصدیق تکان داد. گفتم در جنگ؟ گفت نە، در مقاومت! و تاکید کرد بهتر است گفتە شود کە کشتە شدەاند. و او از سالهای طولانی گفت کە در این مملکت آدمها بر سر آرمانشان کشتە شدە بودند. و من کە تصورم این بود کە انسانها تنها در جنگ کشتە می شوند، با تعجب بە سعید و بە آلبوم نگاە کردم. ورق زد و ورق زد.
فرصتی برای خواندن نبود. بیش از کلمات، این تصاویر بودند کە توجە را بە خود جلب میکردند. تصاویر جوان، و گاهی بسیار جوان. و سعید گفت کە خوشبختی هزینە دارد. و گفت کە همۀ آنهایی کە بە جایی رسیدەاند، این هزینە را دادەاند. او به شدت معتقد بود کە بدون چنین تصاویری همە چیز از آن معنایی کە باید داشتە باشد، تهی میشود. او گفت کە بهترین ایدەها و آمال و آرزوها بە خون آغشتەاند! و تاکید داشت کە این واقعیت به ویژە در کشورهایی مثل کشور ما برجستە است!
و من شب خوابهای عجیب و غریب میبینم. همۀ آدمهای درون کتاب آلبومی سعید زندە میشوند و انگار جایی کە من نمیدانم کجاست دور من جمع میشوند و بە گفتگو مینشینند. همۀ همانگونە سیاە ـ سفید و جواناند. و ما با هم تا دیروقت صحبت میکنیم. من گاهی دستی بر شانۀ آنها میزنم و از اینکە محکم بر دو پای خود ایستادەاند و زندگی را دوبارە تجربە میکنند، به شدت خوشحالم. اما انگار میدانم کە چیزی اشتباە است و آنچە من میبینم واقعیت ندارد. از خواب میپرم. غرق عرقم. در آن نصف شب سیاە کە انگار سیاهی جامۀ سیاە دیگری نیز پوشیدە است، بە سقف ناپیدا خیرە میشوم. دوبارە دراز میکشم و بە فکر فرو میروم. سعی میکنم به یاد بیاورم چی گفتیم، اما بیفایدە است.
فردا کە مادر در حیاط مشغول بە کار است، و مطمئنم کارش طول میکشد و فعلاً بە داخل خانە نمیآید، کتاب مقدس را پایین میآورم، تند تند آن را ورق میزنم و سعی میکنم بخوانم. و میخوانم بدون اینکە آن را بفهمم. روح مقدس کتاب کە انگار از طریق نگاە و دستان من بە درون من رسوخ میکند، بە من آرامش میدهد. چشمانم را میبندم و دوبارە بە کتاب آلبومی سعید فکر میکنم. دوست دارم بە یاد همۀ آن آدمها بە خاطر آمرزش روحشان دعایی بخوانم. و اینکە اینچنین در ایام جوانی زندگیاشان را دادە بودند، به شدت آشفتە میشوم. نمیدانم این حالت چقدر طول میکشد، اما به خودم کە میآیم میبینم مادر در درون اتاق، درست پشت سر من ایستادە و با تبسمی بر لب بە من خیرە شدە است. من با عجلە کتاب مقدس را دوبارە سر جای خودش قرار میدهم. و در همان لحظە فکر میکنم کە میشد با داشتن چنین کتابی در خانە، جان آنهمە انسان جوان را نجات داد، درست مثل همین قرآنی کە جان ما را حفظ کردە بود.
و تازە شب همان روز است کە یادم میآید کە هیچکدام آن آدمها نە تنها بە هیچ مذهبی باور نداشتەاند، بلکە منتقد آن هم بودەاند. بە خودم میگویم پس قرار نیست هیچ کتابی جان چنین آدمهایی را محفوظ نگەدارد. سعید بعدها بە آن روز من خندیدە بود، و گفتە بود کە اوائلش همیشە اینگونە است، اما زمان کە بگذرد آدم عاقلتر میشود! پیش سعید، عقل یعنی توکل انسان بە توانایی خود، حتی آنگاە کە قرار است جانت را بستانند.
ادامه دارد…