مدتیست رادیوی پدر از جنگی دیگر می گوید. جنگی در یک کشور آمریکای لاتین. رادیو درست با همان آب و تاب کە جنگ ما را بازتاب می دهد، در مورد آن جنگ دوردست هم می گوید. اما انگار آنچە بیشتر توجەاش را جلب می کند، همین جنگ خودمان است! مسئلەای کە با اینکە بنوعی نظر مرا بخودش جلب می کند، ولی در موردش زیاد اندیشە نمی کنم. و درست سالهای بعد است کە باز بە این موضوع برمی گردم، و می فهمم کە آنها درست بە این علت این کار را می کنند کە زبان رادیو فارسی است و بنابراین تمرکزش بیشتر روی مسائلی است کە با زندگی کشور ما پیوند برقرار می کند.
جنگ دوردست، بر خلاف جنگ ما یک جنگ داخلیست. بە نظر می رسد از بمبارانها و هواپیماهای آنچنانی خبری نباشد، اما بە هر حال جنگ است و در آن مردم تلف می شوند. پدر کە برای از میان برداشتن پارازتیها، کە در این مدت وجودشان زیاد شدەاست و برای خلاصی از آنها هی پیچ رادیو را می چرخاند، با حرارت و علاقە خاصی بە اخبار این جنگ هم توجە نشان می دهد و سعی می کند هیچ نکتەای را از دست ندهد. بە نظر می رسد می خواهد بفهمد کە میان دو جنگ متفاوت در دو قارە جدا تا چە اندازە تفاوت وجود دارد. اما گویا تنها اسامی فرق دارند.
و اسامی یک کشور آمریکای لاتینی بە نظر هم عجیب و هم خوش آهنگ بە گوش می آیند. و ناگهان شبی رو بە من می کند، و می گوید “بدترین چیز ممکن جنگ داخلیست!” و بعد با همان نگاە خیرەشدە بە من ادامە می دهد کە “در جنگ داخلی هر کسی می تونە دشمن باشە،… و یا دوست،… و برای همین تشخیص بسیار دشوار می شە و بنابراین حفظ جان بسیار مشکل تر!” و انگار پدر از اینکە در یک جنگ داخلی زندگی نمی کند، رضایت دارد! و من یاد حرفهای سعید می افتم کە می گفت کە اگر حاکمان جنگ را تمام نکنند، و بر ادامە آن اصرار داشتەباشند تنها راە رهائی قیام و جنگ داخلیست.
و من پیش خودم فکر می کردم کە چە جوری می شود یک کشور، هم در جنگ با دشمن خارج از مرز خود باشد و هم در جنگ داخلی. اما سعید معتقد بود کە این امکان دارد، و برای آن از روسیە جنگ اول جهانی مثال می آورد. جنگی داخلی کە سربازان خستە و بیزار از جنگ برپا می کردند، و با برگرداندن سرنیزەها بە طرف نیروهای خودی خواستار خاتمە جنگی بی معنا می شدند. و من سربازان را در شهرمان دیدەبودم. سعی کردم چهرە و رفتار آنان را بخوانم، تا بتوانم بە نوعی بە نتیجەگیری های سعید برسم. و ظاهرا از چنین مسئلەای نە تنها خبری نبود، بلکە جنگ با شدت و حدت هر چە بیشتری ادامە داشت و انگار کسی در فکر پایان آن نبود. و اعلامیەهای ما هم انگار همانطور بر روی دیوارها و پشت درهای منازل مردم می ماندند،… و یا آنهائی هم کە آن را می خواندند، زیاد جدی نمی گرفتند. بخودم گفتم “شاید در آیندە چیزی اتفاق بیفتد!” و چیزی در درون بە من می گفت کە علیرغم هر چیزی سخنان سعید بە حقیقت نزدیکتراند.
و درست در اثنای همین خبر تازە رادیو بود کە یک گلدان دیگر از گل یاس بە گلدانهای مادر اضافەشد! انگار مادر می خواست با حضور آن، بلای ناگهانی دیگری را کە بر فرق زمین فرود آمدەبود، رفع کند. گلدان از جنس حلبی زنگ زدەای بود کە هنوز سوراخ نشدەبود، و می توانست آب را در خود نگەدارد. و من روزی یک قوطی رنگ قدیمی را کە هنوز کاملا خشک نشدەبود، پیداکردم و با آن گلدان تازە مادر را قهوەای کردم. باز بە خودم گفتم “جنگ شاید تمام شود!” و این تصور قاطع در من بوجود آمد کە زمین دو جنگ را با هم تحمل نمی کند.
و روحیە پدر این روزها بهتر از هر زمان دیگری بود. او مطمئن شدەبود کە با این حساب اگر امکان برافروختن جنگ در هر لحظەای در هر نقطەای از کرە زمین وجود داشتەباشد، دیگر فرار واقعا بی معنیست. فرار بە کجا؟ بە جائی کە امکان دارد آنجا هم جنگی صورت گیرد! و این چنین بیش از پیش از تصمیم خودش در ماندن خانە مصرتر شد. و من تعجب می کنم کە چرا پدر، با وجود گذشت سالها باز اصرار در اثبات رفتار خودش داشت!
پدر چند روزیست، بر خلاف روحیە بشدت شادش، ریشش را نمی تراشد. موههای سفید بیرون می زنند و با در کنار هم قرارگرفتن چین و چروکهای میان سالی در کنار موههای ریز سفیدش، او مسن تر از هر زمان دیگری جلوە می کند. و من ناگهان ترس برم می دارد. چهرە پدر، و حس گذشت سالها بە من می گویند کە پدر زیاد هم آنی نیست کە اصرار دارد بنماید. انگار سیمای جدید شهر از همان ابتدا در وجود او هم لانە کردەبود. پدر و شهر داشتند مثل همدیگر می شدند. دلم گرفت و تصمیم گرفتم کە کاری کنم زندگی آنها آسانتر شود. اما چە جوری؟ واقعیت این بود کە هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.
جنگ ما را تنها بە این عادت دادەبود کە در کنار هم باشیم و از سلامتی همدیگر مطمئن. ما بیشتر از این از زندگی چیزی نمی خواستیم. و خوشبختانە تا این لحظە در کارمان موفق بودیم. و البتە بخش مهمی از آن هم بە شانس و حسن نیت حوادث بر می گشت. و شاید قرار نیست کە همە، حتی در سخت ترین شرایط هم بمیرند. موجوداتی هستند کە باقی می مانند. آهن و دود بە همە جا سر نمی کشند. زمان و مکان آنچنان گشاد و برین اند کە بتوان خلاء را تصور کرد. من جسم خودم را کە روزبروز قویتر و بزرگتر می شد، نظارە می کردم، و بە محیطی کە چیزی برای انجام دادن بە من نمی داد با خشم و تعجب بسیار نگاە می کردم. گاهی وقتها دوبارە و چند بارە باز بە این فکر می افتادم کە من هم باید بە جنگ بروم، اما چیزی در درون ندایم می داد کە نە، دست نگە دار!
گل یاس جدید مادر، قد می کشد و بزرگ می شود. آن هم کم کم در کنار گلدانهای دیگر بە یک موجود عادی، اما مهم در خانە ما تبدیل می شود. مگسها بر روی شیشە کنار آن دیوانەوار می لغزند و وزوز می کنند. و گاهی هم بر گلبرگها می نشینند. و این زشتترین منظرە عالم است،… بویژە در سالهای جنگ. و گلبرگها را نمی شود با دستمالی پاک کرد، زیرا کە می ریزند و یا پارە می شوند.و گلدان یاس جدید، در شب درست مانند هم ولایتی هایش رنگهایش را از دست می دهد و من بە ناچار باید مثل همیشە در یاد و ذهن خودم، آن را زندە نگەدارم.
ادامه دارد…