«هر که شد مَحرم دل در حَرم یار بماند
وان که این کار ندانست در اِنکار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رَخت
دلق ما بود که در خانه خَمار بماند…
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد بَبُرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند…»
خبر کوتاه بود…
سیمین حجت نژاد از درد سرطان رها شد!
و داش ذبیح ما در حسرت آخرین دیدار دختر نازش بماند!
رفیق جان!
روزهای بگیرو ببند بود و تو کاری مهم به عهده ات بود… نجات بسیاری ازنیروهای کیفی این مجموعه و در زمانی اندک… همان موقع خیلیها زدند به جاده پرخاش و خشم… خیلی ها سر به دار شدند و عده ای یواشکی سُریدند به بال مهربان نسبیت… تو اما مرد عمل بودی و هرکاری را با نهایت دقت و مسئولیت به سرانجام می رساندی و رساندی…
دیگر تو را ندیدیم. انتظار به روز و سال هم کشید…
و این چنین شد که تو رفتی و ما ماندیم…
«هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالَم، دوام ما…»
سالها بعد، حضور «سیمین» ات برای همه ما تداعی وجود تو را داشت…
همان غروب تابستانی!… همان آمدن یکباره ات!…همان شوریدگی!… همان استقامت مثال زدنی ات وهمان رفتن های چون تیزپایی بدون رَد ِراه…
این روزها گویا خمیده ای و بغض آلود… این بار از درد «سیمین»ات گفتی… از تحمل پدری که فرزند را ندید و داغی ماند بر دلش… غمی دوچندان از یارانی که رفته اند؛ گفتیم…
چشم میگوید: «اشک»، زبان میگوید: «آه»، و دست مینویسد: «دریغ»! دریغا «سیمین»دخترت سرانجام پرکشید و رفت…
سیمین خانم بعد ازدردی دیرپای، عاقبت پروازکرد… و پدردرغم اش تا آخر در حسرت دیار بماند…
ما جمعی از دوستان «داش ذبیح» در این غم جانگذار با رفیق قدیمی مان، همسر مهربانش (عفت خانم نازنین)، دخترانش روجا، سارا، شیدا، پسرش کاوه،عمه خانم (گل خاتون)، همسرگرامی«سیمین»عزیز و فرزندانش شریکیم و سهیم…
برای همگی صبر وبردباری آرزومندیم و برای «داش ذبیح» بیشتر…
خرداد ۱۴۰۰