۵. روند “جهانی شدن” و “مسئله ملی”
۵-۱. بسط جهانگرایانه تازگی ندارد، جهانی شدن اما کیفیتی است نوین با واکنشهای خاص خود!
موضوعات اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی هر دورهای اگر در بستر عام ترین مشخصه همان دوره از زمان تحلیل نشوند، مشکل بتوان به درکی درست از معضلات روز رسید و آنها را پاسخی رهگشا داد. این مشخصه در دوران ما چیزی نیست مگر جهانی شدن چونان یک کیفیت نوین.
گلوبالیزاسیون فازی است تازه اما خلق الساعه نیست. این پدیده در مفهوم روندی خود عمری دارد به درازای پیدایش، رشد و تثبیت مناسبات سرمایهداری. دینامیسم آن از بنیادیترین روندهای اقتصادی نوع زیر بنایی نشات می گیرد که طی زمان از یکسو موجد انواع جنگها و تهاجمات منطقهای و بین المللی گردیده و از دیگر سو شکل دهنده به انواع مبادلات اقتصادی، علمی و آمیزشهای فرهنگی ناگزیر در سطح بشریت. این روند جهانگستر، پدیداری انواع چالشهای سیاسی را در پی داشته و نیز همزمان، انعقاد اقسام میثاقهای حقوقی در سطح و مقیاس جهان را. بسط مدرن ارتباطات انسانی، روندی بوده شتاب گرفته از پایانه قرن هجدهم (انقلاب صنعتی) همچون کیفیتی نوین و چشمگیر و در همان حال نیز، با گذر از فازهای متفاوت طی همین دو سده اخیر. فاز کنونی آن، “جهانی شدن” نام دارد. نقطه عطفی بکلی متمایز از هر مقطع دیگری از این مسیر. رهآوردها و پیامدهای فاز گلوبالیزاسیون که هم اینک داریم آن را تجربه می کنیم – از نظر تقویمی فاصله زمانی بعد دهه هفتاد قرن بیست تا امروز- تا آن جا گسترش و ژرفا دارد که تاثیرات مختلف الجهتاش در حیات بشری را ابداً نتوان با هیچ دوره دیگری از روند درهم آمیزیهای جهانی مقایسه کرد.
در این دوره جهانی شدن، بشریت با بروزات مختلف ناسیونالیستی نیز روبروست که شناخت آنها و فهم تمایزات بین آنان موضوع محوری این بخش از نوشته است.
۵-۲. نکته مهم، تعیین نسبت است میان جهانی شدن و ناسیونالیسم
گفته شد که مواجهه با “مسئله ملی” لازم است با توجه به تاثیر پذیریاش از واقعیت امروز جهان صورت گیرد. موضوع گرهی متدیک در این رابطه اما، همانا برقراری صحیح و منطبق بر واقعیت نسبت میان وجه ملی مسئله است با جنبه جهانی شدن و جهان پذیری پدیدهها. یک نگرش نظری قابل تامل وجود دارد که با ربط دادن مستقیم هر ناسیونالیسم در امروز به پدیده جهانی شدن، جملگی آنها را واکنشی در قبال گلوبالیزاسیون معرفی می کند و از همین دریچه هم به آنان می نگرد. به دیگر سخن، تماماً عکس العملی در قبال جهانی شدن و چونان معلولی از این علت. این نگاه، آن وجه از ناسیونالیسم را هم که محصول کماکان روند تاریخی بلوغ ملی ولو در بروزی دیرهنگام است، با گلوبالیزاسیون توضیح می دهد و بر همین پایه هم، هر بازتولید و نوزایی ناسیونالیستی مقابله با ستم و تبعیض ناسیونالیستی غالب را انگ واپسگرایی می زند. این نگاه، هم ملیگرایی و هم بنیادگرایی دینی بویژه در قالب اسلام سیاسی را مستقیماً می خواهد از دل گلوبالیزاسیون بیرون کشد و هر دو آنها را نیز در زمره عکس العملهای واپسگرایانه در برابر جهانی شدن معرفی کند. این تلقی البته اگر در دومی و آنهم فقط قسماً محق است، در رابطه با اولی دچار استنتاجهایی می شود نادرست. چنین خوانشی از موضوع، ساده گذشتن است از روی بغرنجیهای رابطه بین مسئله ملی با پدیده جهانی شدن و لذا بازماندن از تبیین نسبت صحیح میان این دو. در قبال ناسیونالیسم، یک تبیین واحد نداریم.
همینجا یادآور شوم که بحث رابطه جهانی شدن و خودبودگی ناسیونالیستی را البته به یک اعتبار می توان ادامه بحث غنی دارای سابقه طولانی در جنبش سوسیالیستی بر سر نسبت بین انترناسیونالیسم و ناسیونالیسم دانست که در بخش دیگر این نوشته به آن پرداخته خواهد شد.
۵-۳. هر ناسیونالیسمی را باید با واقعیت تاریخی خودش توضیح داد!
در حال حاضر سه نوع از ناسیونالیسم را می توان در جهان ما ردگیری کرد. آ) ناسیونالیسم همچون ادامه متاخر یک روند طبیعی در بخشی از جهان و به معنی خود بودگی و هویت یابی ملی، ب) ناسیونالیسم نوپدید خود شدن که عمدتاً در وجه منازعات اقتصادی و سهم بری از ثروت اما با خصلت اتحادجویانه فراملی و قارهای شاخص است، و پ) “ناسیونالیسم” در معنی قهقرایی آن که نوعی از واکنش تنگ نظرانه دفاعی است در برابر همبستگیهای بشری و مقابله با پارهای الزامات جهانی شدن.
دو ناسیونالیسم در معنای خود بوددگی ملی و نیز ملی- فراملی با ناسیونالیسم قهقرایی (“اول من”) فرق دارند. این یکی ناسیونالیسم چونان واکنشی منفی در برابر گلوبالیزاسیون را، می باید که در قلب خود جهان متروپل ردگیری کرد و نه در بیرون از آن. حال آنکه آن دو ملی گرایی، یکی تازه نفس برای خود بودگی و دیگری بخاطر خود شدگی اما با رویکرد اتحاد فراملی، پدیدههایی هستند درونزا، کنشگرایانه و کمابیش بر متن و بستر جهانی شدن. درک تفاوت این دو ناسیونالیسم با ناسیونالیسم واکنشگرایانه مبتنی بر “اول من”، از آنرو اهمیت دارد که برخوردهایی متفاوت را ایجاب می کند.
۵-۴. ناسیونالیسم “اول من”
این نوع از “ناسیونالیسم” را در پدیدههایی نظیر “نخست امریکا” (احیاء عظمت امریکا) در وجود ترامپ می بینیم. در “اول انگلیس” راست در بریتانیای “برگزیت”، “آلمان برای آلمان” حزب “آلترناتیو”، “جبهه ملی” لوپنها در فرانسه، راستگرایان افراطی اتریش، ویلدرزهای اسلام ستیز و ضد خارجی در هلند و نیز مشابههای آنان در اسکاندیناوی، ایتالیا و هرجای دیگری از چهار جهت اصلی جغرافیایی اروپا و یا استرالیا و کانادا. این ناسیونالیسم، واکنشی است ترکیبی هم از اعتراضات تودهای به عوارض اقتصادی نوع پیشبرد گلوبالیزاسیون و هم تقابل فزون طلبانه بخشی از خود نئو لیبرالها در قبال آن بخش از ارزشهای جهانی شدن که با آزمندیهای این حضرات همخوانی ندارد! در بدنه این “ناسیونالیسم”، تودههای متضرر از توسعه و عملکرد سرمایه مالی متروپل قرار دارد که خشمگینانه معترض هستند به آن “یک درصدی”های نئو لیبرال جهانخوار. رهبری آن اما، عمدتاً در دست بخشی از خود همین “جهان خواران” با نیت مصادره کردن اعتراضات توده ای در خدمت منافع خاص خویش! “ناسیونالیسمی” پوپولیست که وقتی به قدرت می رسد طوق بندگی نئو لیبرالیسم بر گردن مردم را سفت تر می کند و جز خدمت به جهات غارتگرایانه و منفی گلوبالیزاسیون سودای دیگری ندارد! این “ناسیونالیسم” سوء استفاده چی و فاقد حقانیت، در تحلیل نهایی، نماد و پرچم جناحی است از ائتلاف جهانی سازی نئو لیبرالی و لذا فاقد جنبه ترقیخواهانه و انسانگرایانه! “حق تعیین سرنوشت” برای این نوع “ملی گرایی” جز دروغپردازی سوداگرایانه چیز دیگری نیست، نه یک سوء تفاهم که عینسوء استفاده کردن است!
این ناسیونالیسم را باید افشاء کرد و بر ماهیت ضد ترقیخواهانه و ضد مردمیاش تاکید نمود. این نوع ملی گرایی در اساس دستپخت گفتمان سازیهای محافلی از سرمایه داری غربی است اگرچه در رشد و نضج آن، متاسفانه چپ نیز مسئولیتهایی دارد و بویژه در جناح سوسیال دمکراسیاش. سوسیال دمکراسی، طی این چند دهه نتوانست دفاع از روند جهانی شدن را با مخالفتی صریح و مبارزه جویانه علیه نئو لیبرالیسم رهبری کننده آن همراه کند و نه تنها نتوانست بلکه راست ترینهایش حتی خود بدل به جزیی ارگانیک از این روند شدند! چپ رادیکال اما ضمن مخالفت برحق خود با خصوصیت نئو لیبرالی رهبری گلوبالیزاسیون، بیشتر در مخالفت با نفس جهانی شدن چهره کرد و لذا در حاشیه ماند! حال آنکه چپ، تاریخاً آوانگارد جهانگرایی بوده است در سمت ترقیخواهی و تامین و ارتقای عدالت.
مقابله با این نوع ناسیونالیسم از کانال مبارزه روشن با “یک درصدی”ها می گذرد. در اینجا مخالفت با ناسیونالیسم انطباق کامل می یابد با مبارزه علیه نئو لیبرالیسم سرمایه داری. چپ اگر همواره از بین برخاستن ناسیونالیسم را به برانداختن استثمار سرمایه دارانه مشروط کرده و البته در این زمینه کم هم دچار اراده گرایی نشده است، اما در مورد این نوع از ناسیونالیسم آن رویکرد تاریخیاش کاملاً بجاست! در واقع، نه گلوبالیزاسیون همان نئولیبرالیسم است و نه ناسیونالیسم واکنشی در برابر آن، ناسیونالیسمی اصیل. چپ که تنها در مبارزه علیه نئولیبرالیسم و مخالفت با اعمال هژمونی آن بر پدیده جهانی شدن می تواند چپ در معنای تاریخی و امروزینش بماند، بر همین بستر هم است که خواهد توانست با بیدار کردن بدنه اجتماعی این جریان “اول من”، رهبری آن را منزوی کرده و این نوع از ملی گرایی دروغین را طرد نماید.
۵-۵. و ناسیونالیسم نوپدید در غرب با خصلت اتحاد جویانه قارهای!
تاکید شد که در پدیده درهم آمیزی جهانی، بغرنجیها متعدند و اینگونه نیست که فقط با روند کمرنگ شدن مرزها در جهت از بین رفتن آنها مواجه باشیم و این نیز بگونه خطی. حتی در آن بخش از جهان که دارد روند اتحادهای سطح بالا میان کشورها را تجربه می کند، روبرو با تمایلاتی هستیم برای خود شدگی. این دو روند متقاطع و به دیگر سخن، ناسیونالیسم اتحاد جو را بویژه در اروپا می توان دید. جایی که در وجه غالب خود روند ناسیونالیزاسیون را پشت سر گذاشته و در آن، دمکراسی لیبرالی حاکم است. در اینجا از یکسو شاهد تحولات قانونمندی هستیم درس آموخته از تجارب تلخ دو سه قرن جنگهای پریودیک عمومی یا موضعی و نیز رقابتهای خصمانه درون قارهای که در سر انجام خود اتحادیه قارهای را می زاید و می پروراند و از سوی دیگر همزمان و در کادر همین اتحاد، حرکاتی استقلال خواهانه و جدایی از نوع تازه را! پس قلمداد کردن هر ناسیونالیسم در امروزه روز و صرفاً به عنوان محصولی از گلوبالیزاسیون، چشم بستن خواهد بود بر تداوم تاریخی رشد قایم به ذات ناسیونالیسم و بویژه واقعیت ناموزونی آن در اینجا یا آنجای جهان.
از جمله این نوع ناسیونالیسم می توان نام برد از ناسیونالیسم فلاندری در بلژیک پایتخت اتحادیه اروپا، کاتالونی و باسک در اسپانیای عضو اتحادیه اروپا، و اسکاتلند در بریتانیا که هم اینک استقلال طلبی خود از انگلیس را در همبودگی با پیمان اتحادیه اروپا توضیح می دهد! در اتحادیه قارهای امریکا نیز یک نمونهاش کبک کانادا که در آن تمایل برای فاصله گیری از اوتاوا همراه است با حس تعلق خاطر به پیمانهای قارهای! و همین جاست که باید گفت یکی از نوع نسبتهای قابل مکث در این رابطه را می باید در متن اصلی گلوبالیزاسیون یعنی خود اروپا و امریکای شمالی دید تا بتوان تفاوت ناسیونالیسم اروپایی امروزین با دوران گذشتهاش را تشخیص داد. مشخصه این ناسیونالیسم، بروز استقلال طلبی است در متن اتحاد جویی، ناسیونالیسمی از جنس همبسته و نه انزواجویانه! و همین خود، یکی از چند ویژگی کنونی ناسیونالیسم دوران ما در مقایسه با ناسیونالیسم نوع کلاسیک.
در این نوع استقلال خواهیها اکثراً عامل اختلاف سطح اقتصادی است که بروز حس ناسیونالیستی را در پی می آورد. یک نمونهاش در بلژیک یعنی منطقه فلاندر (هلندی زبان) که از نیمههای قرن گذشته به لحاظ اقتصادی رشد بیشتری پیدا کرد و از منطقه والونی (فرانسوی زبان) قبلاً دارای موقعیت بهتر که بر اثر زوال صنعت مبتنی بر ذغال سنگ دچار عقب ماندگی در توسعه اقتصادی خود شد، پیشی گرفت. با آنکه بلژیک در اواخر قرن پیش بر اثر فشار فلاندریها بدل به کشوری فدرال گردید اما شاهد آنیم که هنوز هم حس ناسیونالیستی در آنها ارضاء نا شده مانده است. در این نوع ناسیونالیسم با عمدگی نقش مولفه اقتصادی روبرو هستیم ضمن اینکه عوامل فرهنگی و زبانی و سرزمینی نیز کمابیش در آن عمل می کنند. مشابه این وضع را در کاتالونیا و باسک اسپانیا داریم که ثروتمند ترین ایالات این کشور را تشکیل می دهند. هر دو آنها از میزان دریافتی خود از بودجه کشور در مقایسه با سهم بالای پرداختیشان به سبد درآمد ناخالص کل اسپانیا عدم رضایت دارند و ضمن اینکه تاریخاً نیز به داشتن جغرافیا، زبان و فرهنگ خاص خود متشخصاند. نکته اما در آنست که این نوع از تفکیک خواهیهای ملی یا استقلال طلبیها همراهند با اصرار بر وحدت اروپایی. این ناسیونالیسمها، خود را جزء لاینفکی از اروپای واحد تعریف می کنند و لذا مطالبه خودبودگی آنان را می باید در خصوصیت سهم خواهی بیشتر اقتصادیشان اما بر متن اتحاد جویی قارهای فهم کرد. درست است که رهبری در این ناسیونالیسمها عموماً دست محافل سرمایه داری آنهاست، ولی این واقعیت از منظر دمکراسی نباید معنی نفی حق ملی آنان را دهد و مثلاً به همسویی با دولت مرکزی مادرید منجر شود که آشکارا و با استناد به قانون اساسی هنوز هم در مواردی متاثر از فرانکیسم، چماق سرکوب ملی در دست گرفته است!
موضع چپ در قبال این نوع ناسیونالیسم بیش از هر مورد دیگر در کادر همان “برخورد مشخص با مورد مشخص” جا می گیرد. حق این نوع ناسیونالیسم را باید به رسمیت شناخت و با هرگونه اعمال زور علیه چنین حقی مخالفت کرد. اما دفاع از یک چنین حقی لزوماً به معنی استقبال از هر مطالبه برنامهای از سوی آن نیست و حتی تا آنجا که، نه تنها اتخاذ موضع منفی نسبت به آن را منتفی نمی کند بلکه ایجاب هم می دارد. چپ در اینجا می تواند مبتکر طرح این پرسش باشد که چرا مردمان والونی کمتر از فلاندریها سهم ببرند وقتی تقسیم عادلانه ثروت کل کشور موجب فقر اینها نمی شود؟ و ایضاً در رابطه با اسپانیا، پیگیر پاسخ به این سئوال باشد که چرا مثلاً اندلس و گالیسیا از ثروت عمومی کمتر بهره ببرند وقتی توزیع عادلانه ثروت در کل کشوربرای مرفه ترها فلاکت بار نمی آورد؟ بویژه اینکه همین دو ایالت هویت خواه از خودمختاری واقعی برخوردارند و می توانند که ثقل مبارزه خود را بر تغییرات دمکراتیک فزونتری در قانون اساسی کشور بگذارند. نیروی چپ برای حمایت از چنین جداییها منطق برنامهای ندارد اما محق هم نیست که در برابر حق درخواست استقلال آنها بیایستد. در مورد مشخص اسکاتلند ولی، موضع چپ منطقاً می تواند متفاوت باشد. اگر ناسیونالیسم اسکاتلندی موضوع جدایی خود از انگلیس را آلترناتیو “برگزیت” (همان “برگشت به خود”) قرار می دهد پس جا دارد که از درخواست آن پشتیبانی شود. در اینجا، دفاع از حق و رویکرد برنامهای بر یکدیگر انطباق می یابند.
اما آیا می توان پدیداری کشورهای مستقل سربرآورده از دل شوروی سابق و یوگسلاوی در اروپای شرقی را با این دست از ناسیونالیسمها توضیح داد؟ پاسخ منفی است. این یکیها را باید در زمره ناسیونالیسمی قرار داد برای خود بودگی؛ تجلی ناسیونالیسمی فروخفته و انباشته شده و فقط محتاج شرایط سیاسی معین برای بروز دادن خود. و نیز ناسیونالیسم از همین جنس را در افریقا مانند جدایی ناسیونالیستی اریتره از آدیس آبابا و سودان جنوبی از خارطوم! ناسیونالیسم در اینجاها جزو آن دسته از ملی گراییهایی است که تجربه خود بودگی را نیاز دارند. اینها جملگی، ناسیونالیسم هایی هستند از راه رسیده تاریخی که دارند روند طبیعی خود طی می کنند ولو که دست این یا قدرتمند غربی به انگیزه منافع ژئو پلتیکی در پشت چنین ناسیونالیسمهای نو پدیدی هم آشکارا قابل رویت باشد!
نتیجه اینکه هر عینیت ناسیونالیستی را باید در بستر زایش و رویش خود آن فهمید تا از سوار کردن و تحمیل تفسیر ذهنی دلخواه بر آن خودداری کرد و تا با هر مورد مشخص، برخوردی مشخص داشت. برخوردی مبتنی بر ترکیب سه عامل: حق دمکراتیک ناسیونالیستی، نسبت آن با امر پیوستگی و همبستگی عموم بشری، و بلاخره کیفیت رشد و توسعه بهینه!
۵-۶. واقعیت کنونی جهان ما: جهانی در خود – فرا خود (ناسیونالیسم و انترناسیونالیسم)!
جهان، رو به جهانی شدن بیشتر دارد اگرچه متاسفانه هنوز در چنبره جهانی سازی نئو لیبرالی. جهانی که مناسبات اقتصادی، علمی و فرهنگی در آن، هرچه بیشتر در هم تنیده و فراملی می شود. جهانی که در آن، توازن قوا بین دولتهای ملی و غولهای اقتصادی فراملی جهان گردان، به سود این دومیها در حال تغییر است. جهانی که در آن، مرز ملی و البته نه هنوز در هر جایی از آن، بگونه روز افزون بخشی از کارکرد سنتی خود را از دست داده و می دهد. در جهانی زیست داریم که دیالکتیک تغییرات درونمرزی و برونمرزی در آن، نافذتر از هر وقت دیگری عمل می کند. با اینهمه اما هنوز هم نظم سیاسی دنیای ما مبتنی است بر موجودیت مستقل کشورها و اینکه، واحد و جزء متشکله در این مجموعه چیزی نیست مگر “دولت – ملت”. متاثر از همین هم، هر باشنده کره ما بالفعل یا بالقوه شهروند جهانی است ولی با هویت ملی و فرهنگی خاص خود! بشریت با درآمیزی هویتهای ملی متکثر و متنوع درون خود، شتابان رو به شکل گیری هویت جهان وطنی دارد. با از بین رفتن معنی تاریخی “میهن” در آینده بشریت – و البته آیندهای از نظر زمانی نه از حالا سنجش پذیر – آرمان رها از وطن نیز در وجود جهانی همبسته برای همگان شکل خواهد گرفت. این فراگرد اما، نه با نفی هویتهای موجود و یا از طریق تحمیل هویت بر دیگری. نه زبان از بین رفتنی است و نه تنوعات فرهنگی، استحاله پذیر در یک فرهنگ واحد. وحدت بشری، منطقاً در تنوعات زبانی و فرهنگی است که قوام خواهد یافت.
نظم جهانی کنونی، در هم پیچیدهای است بیش از هر زمان دیگر در وجود همزمان دو روند ملی و جهانی! اولی، میراث گذشته اما نه هنوز پیوسته به دیروز و دومی، جاری در امروز و رو به فردا. تنها و تنها طی یک ساز و کار دمکراتیک و سمت دهنده روند وار و طولانی می توان از بار اولی به سود دومی کاست. اما حق بروز دادن خود را، با هیچ توجیهی نمی توان مانع شد. چرا که هویت خواهی ملی تا روال طبیعی خود طی نکند ناگزیر از محبوس ماندن در جماعت پروری است و نتیجتاً مواجه با موانع برای ترقی خواهی و تعالی یابی انسان محورانه. پرش از فراز احقاق ملی و موجودیت حس هویت ملی، هیچ نتیجه دیگری بار نمی آورد مگر سفت تر کردن ناسیونالیسم در خود را. و این بنوبه خود بسی پر معنی و درس آموز، که نیروی فاصله گرفته از سحر ناسیونالیسم را بیشتر در آن بخش از جهان می یابیم که سیر ناسیونالیزاسیون را بگونه طبیعی طی کرده و در اکنون خود بنا بر دمکراسی دارد! در آنجایی که، “ملت” بیشتر امکان می یابد تا به آیندهای جهانگرا رو کند و دست به انتخاب زند.
ناسیونالیسم در ذات خود نه ارزش است و نه ضد ارزش، و بخودی خود نه مثبت و نه منفی. پدیدهای است که مصرف تاریخی معینی دارد. زمانی ترقیخواهانه که هنوز هم در جاهایی با ایفای چنین نقشی و زمانی دیگر موجبی برای بازدارندگی رشد و همبستگی طراز بالا که یا تاکنون عمل کرده و یا هنوز هم می تواند عمل کند. در این میان اما، نکته محرز آنست که ناسیونالیسم تنها در شرایط فارغ از ستم و تبعیض است که می تواند استعداد یابد تا نه فقط با دیگری به تعامل برخیزد که با آن حتی در آمیزد. بدترین حالت، تقابل دو ناسیونالیسم است که معمولاً بروز بدترین تعصبات و بیشترین نقارها را بهمراه دارد. ناسیونالیسم فقط و فقط از دورن خود می تواند روندوار به نفی تاریخی خویش بر خیزد. بستر چنین تحولی، آزادی و رشد همبسته با جهان است. جهانی در سمت غلبه بر استثمار و تبعیض.
در بخش بعدی این نوشته نگاه و نقدی خواهم داشت به تحولات در نوع برخورد چپ با مسئلهملی.
بهزاد کریمی 25 آذر ماه ۱۳۹۶