یک شب زمستانی، پدرم دیر به خانه آمد. مادرم نگران بود و من شریک نگرانی او. فکر می کنم چهار ــ پنج سال بیشتر نداشتم.
وقتی پدرم آمد، برف پالتو و کلاه سیاه او را سپید کرده بود. پیش از آن که پالتویش را از تن در بیاورد، دست در جیب کرد و یک جوجه از آن در آورد و به من گفت: «این مال تو». یک جوجه خیلی کوچکِ طلایی رنگ. گرفتم اش. لحظه ای مبهوت، بعد نگران. از خودم پرسیدم “نکند مرده است؟” در میان دو دستم، با گرمای دهانم گرمش کردم. جان گرفت، من هم جان گرفتم. آب و نانش دادم. گذاشتم روی یک دستمال، زیر یک سبد، توی یک سینی، روی کرسی.
روزهای بعد در دستم دانه می خورد، روی پایم می نشست، همبازی و دوست من بود. چه زود یک سال گذشت. مرغکی زیبا شده بود.
یک روز جمعه مانند بیشتر جمعه ها با پدرم رفته بودم حمام. وقتی برگشتم، دیدم عمویم که ماه ها ندیده بودمش، آمده به خانه ما. جوجه ام را – که حالا دیگر مرغی شده بود – ندیدم. پرسیدم: “کجا است مرغ من؟” مادرم گفت: «گم شده، پیدایش می شود، خودش می آید». اشاره چشم بین پدر و عمویم را دیدم.
سر سفره مادرم یک تکه گوشت مرغ گذاشت در بشقابم. اشک ریزان فریاد زدم، دویدم و در خانه را باز کردم، فرار کردم. مادرم به دنبالم داد زد «کجا می روی؟» گفتم: «می روم پیدایش کنم.»
در کوچه پس کوچه ها اشک ریزان می گشتم.
شب، پدر و عمویم همراه با همسایه ها پیدایم کردند.
فردایش به مادرم گفتم: «عزا دارم من. بدوز یک نوار سیاه روی پیراهنم.»
مادرم مرا بوسید و گفت: «بس کن پسرم، مگر کسی هم عزادار مرگ یک حیوان می شود؟»
گفتم: «عزادار نیستم در مرگ آن، نوار سیاه برای مرگ عمو است. تنها او بود که می توانست ببرد سر مرغ مرا. آخ که متنفرم از آن عمو!»
بعدها گفتم به پدرم که «چرا نگذاشتی بمیرد، یک جوجه میان برف ها در یک شب زمستانی؟»