شعری از غلامرضا بروسان
حرف بزن!
حرف که میزنی انگار
سوسنی در صدایت راه میرود
حرف بزن
میخواهم صدایت را بشنوم
تو باغبان صدایت بودی
و خندهات دسته کبوتران سفیدی
که به یکباره پرواز میکنند .
تو را دوست دارم
چون صدای اذان در سپیده دم
چون راهی که به خواب منتهی میشود
ترا دوست دارم
چون آخرین بسته سیگاری در تبعید…
و شعری از الهام اسلامی
چنان باورت میکنم
چنان باورت میکنم
که شاخههایت به شکستن امیدوار شوند
من دختر یک کشاورزم
آب باش و با من مهربانی کن
سرکشی نکن
قلب من از قدمهای تو پیشی میگیرد
بگذار شب بیاید و خیابان را خلوت کند
تا تو را در آغوش بگیرم
تو دیواری هستی که هیچ دری از غمگینیات کم نمیکند
همیشه چای میخوری و شعر میخوانی
صدای تو دلتنگم نمیکند، تنهایم میکند…